ملاّ على رشتى
از زیارت کربلاى معلّى باز مى گشتم، سوار قایقى شدم که عدّه اى از اهل حلّه نیز بر آن سوار بودند، آنها مشغول شوخى و خنده بوده و جوانى را استهزاء مى کردند و مذهبش را مسخره مى گرفتند، امّا جوان با سکینه و وقار، به آنان اعتنائى نمى کرد، آنچه جاى تعجّب بود آنکه با این همه، هنگام صرف غذا با آنان همراه شد و بر سفره ى ایشان نشست، منتظر فرصتى بودم تا از حقیقت امر جویا شوم قایق در بین راه به جائى رسید که آب رودخانه کم شده بالإجبار همه پیاده شدیم و در کنار رود خانه به راه افتادیم، فرصت را مناسب دیدم خود را به جوان رسانده درِ صحبت را گشودم و علّت مسخره کردنِ آنها را جویا شدم جوان گفت: اینها همه از اقوام من هستند که از اهل سنّت اند، پدرم نیز سنّى بود امّا مادرى شیعه و محبّ خاندان عصمت(علیهم السلام) داشتم خود در حلّه سکونت دارم و شغلم روغن فروشى است و جریان من از آنجا شروع مى شود که سالى براى خرید روغن به همراه قافله اى به اطراف مسافرت کردیم بعد از انجام کار در مسیر بازگشت قافله براى استراحت در بیابانى موقّتاً توقّف کرد تا قدرى خستگى راه را بگیریم و دوباره به راه ادامه دهیم، در این حین خواب مرا ربود و چون بیدار شدم نه قافله اى دیدم و نه نشانى از او تا چشم کار مى کرد بیابان بود و سوز و گرما، راه را بلد نبودم و منطقه را نمى شناختم، ترس سراپاى مرا به لرزه در آورد امّا ماندن را صلاح ندیدم، شب در پیش بود و گرسنگى و عطش روغنها را بار زدم و به راه افتادم، یکّه و تنها بیابان را طىّ کردم امّا گویا هر چه مى روم دورتر مى شوم و هر چه مى جویم بیشتر گم مى کنم، سختى و گرما; تشنگى و ترس از مرگ از چهار سونهیبم مى زدند، مضطرّ شدم با خود گفتم به بزرگان دینم متوسّل شوم و از آنها کمک بگیرم و چون سنّى بودم اوّلى را صدا زدم و التماسش کردم امّا خبرى نشد، به دوّمى متوسّل شدم از او هم کارى ساخته نگشت و یکى یکى امّا هیچ ناگهان چیزى به یادم آمد، آن قدیمها مادرم مى گفت: ما یک امام داریم که هر کس او را صدا کند جوابش را مى دهد و هر که از او یارى بطلبد یاریش مى کند بى پناهان را پناه است و ضعیفان را دستگیر و اوست هادى هر گمشده امّا او را نمى شناختم ولى آنگونه که مادرم او را مى ستود و از رأفتش مى گفت روزنه اى از امید در دلم گشوده شد، با خداى خود عهد کردم که اگر مرا جواب داد شیعه خواهم شد، و بر قدمهاى کرمش گونه خواهم سود، و بر درگاه لطفش تا ابد خواهم بود. بى امان ناله زدم و نام مقدّسش را که از مادر به یادگار داشتم بر زبان راندم و آن صحراى مرده را با نواى «یا أبا صالح المهدی أدرکنى» به وجد آوردم، چنان از نامش سرمست بودم که سوز عطش از یادم رفت و آنسان گرم عشق بازى با یادش که ندانستم از کدامین سوى آمد تا خانه اش را جویم و یا نشانى از کویش یابم و در کنارم چون سروِ خرامان قدم بر مى داشت، پرنده ای طوبى نشین هم صحبت زاغى گشته بود، گرمى محبّتش را به جان لمس مى کردم و کلامش را با قلم سوز بر صفحه ى دل مى نوشتم و محو طلعت چون قمرش بودم...از گذشته ها نفرمود، و درى از آینده به رویم گشود که سعادت را در آن یافتم فرمود: شیعه شو...و هزاران حرف که از نگاهش خواندم وبسیار نکته ها که از کلامش آموختم چون زمان جدائى رسید آتش فراق را دیدم که شعله به دامن عطش مى انداخت و هجران را یافتم که خاکستر مرگ به باد مى داد، گفتمش از عطش به تو روى آوردم و از مرگ به تو پناهنده شدم و چون تو مى روى دامن که بگیرم و از فراقت به که شکوه کنم؟ چه زیبا آمدنى بود و چه جانکاه رفتنى فرمود: اکنون هزاران دردمند و بیچاره در اطراف عالمند که مرا مى خوانند و من نیز به سوى آنان مى روم این کلام را شنیدم و کسى را ندیدم جز صحرا و سوز و تیغ راه...و از دور درختانى که نشانى از آب بود و آبادى
|