دلم تو را تمنا میکند در این غروب غم گرفته. طوفانی است دلم و یاد تو کولاکی به پا کرده در ساحل افکارم. اشتیاق غرق شدن در چشمان رؤیاییات که هرگز ندیدهام در من قوت گرفته و حریر سبز خیالت درکارگاه ذهنم تار و پود انتظار میبافد. از پنجره کوچک تنهاییم به جاده بیانتهای افق، چشم دوختهام و احساس میکنم در مقابل شمعی که درکنارم آهسته آهسته اشک میریزد چقدر کوچکم. در این غروب جدایی، ابرهای سیاه آسمان دلم پرپر میشوند و نمنم باران اشکها گونههایم را نوازش میدهند و در فراق تو سینه بر سجاده میکشند. امواج دریای دلم بر ساحل چشمانم هجوم آورده و من غرق رؤیای ظهورت میشوم. «اللهم عجل لولیک الفرج.» چهره نادیده تو را به تصویر میآورم و میبینم که در تمام ورقهای دفترم نام تو را نوشتهام و برای دیدنت با اشکهایم وضو ساختهام. کاش بیایی... آرزو میکنم مانند نسیم صبحگاهی در انفاس باد صبا نمازم را به تو اقتدا کنم و در افق سبز نگاهت مسیر دیدار را پرواز نمایم.
|