سال 1351 ش. بود. در یکی از شب های جمعه گرم تابستان مثل همیشه به مسجد جمکران رفتم. جلو ایوان مسجد قدیمی داخل دکّه مخصوص صدور قبوض، کنار مرحوم حاج ابوالقاسم ـ خادم مسجد ـ نشستم. نماز مغرب و عشاء تمام شد. جمعیت کم و بیش به داخل مسجد مشرف می شدند. در این هنگام، نگاهم به زنی افتاد که پسر بچه ای را در بغل گرفته بود. دختری حدود 12 ساله نیز همراهش بود. زن با قدم های مردد به دکه نزدیک شد. سلام کرد. جوابش را دادم و گفتم : ـ بفرمایید. امری داشتید؟ به پاهای پسرش اشاره کرد و گفت: ـ فلجه ! نذر کردم اگه امام، بچه ام را امشب شفا بده پنج هزار تومان بدم. حالا می خوام اول هزار تومان بدم! اشکال نداره؟ حاج ابوالقاسم خندید و گفت: ـ خانم اومدی امتحان کنی؟ ـ پس چه کار کنم؟ ـ دلت قرص باشه. نقدی معامله کن! زن هنوز مردد بود. کمی فکر کرد و بعد گفت: ـ خیلی خوب قبوله! سپس پنج هزار تومان از لای کیفش بیرون آورد و به حاج ابوالقاسم داد. او نیز قبضی به همان مقدار از دفترچه قبوض جدا کرد و مقابل آن زن روی گیشه گذاشت. زن قبض را گرفت و رفت. آخر همان شب فرا رسیده بود. من قضیه را فراموش کرده بودم . بار دیگر چشمم به همان زن و کودک و دخترش افتاد که به سمت دکه می آمدند. مقابل ما که رسیدند شروع کردند به دعا و تشکر کردن: ـ خدا به شما طول عمر بده حاج آقا...! ـ چی شده خانم؟ ـ این بچه، اول شب که آمدم خدمتتان، توی بغلم بود. پاهای بچه رانشان داد و افزود: ـ خوب شد. به خدا خوب شد. حالا دیگه راحت راه می ره. شما را به خدا مردم نفهمند! کسی نفهمد! آن وقت .... !
منبع: تبیان
|