سفارش تبلیغ
صبا ویژن


شناسنامه کرامت
موضوع کرامت: شفاى بیمارى یکى از آزادگان سرافراز بنام «على اکبر» در زمان اسارت
منبع کرامت: دفتر ثبت کرامات و خاطرات مسجد مقدّس جمکران، شماره 234
مشخصات: خاطره‏اى از حجةالاسلام والمسلمین حاج آقا ابوترابى (رحمةاللَّه علیه) از دوران اسارت در کشور عراق اهل قزوین، ساکن تهران
زمان کرامت: اواخر سال 1360
مکان کرامت: پادگان اسراء ایرانى در عراق
تاریخ ثبت کرامت: 11/3/78

خلاصه کرامت:
در سال 1360 موقع خواندن نماز مغرب و عشاء در پادگان العنبر عراق تعدادى از اسیران ایرانى را وارد کردند و در بین آنان جوانى به نام على اکبر بود که بسیار سرحال و قوى و نیرومند بود، بر اثر شکنجه‏ها و عدم امکانات بهداشتى، و مواد غذائى ایشان بیمار شدند بطورى که گاهى از درد سر خود را به دیوار مى‏زدند و آنقدر این کار تکرار مى‏شد تا غش مى‏کردند. در اواخر ماه صفر قرار شد دهه آخر آن ماه را دوستان روزه بگیرند، در همان شب اول یکى از عزیزان با توسل به حضرت امام زمان علیه‏السلام درخواست شفاى «على اکبر» را مى‏کنند که در عالم رؤیا بشارت شفاى ایشان را مى‏دهند و روز بعد آن جوان ایرانى با عنات و توجه خاصه حضرت ولى عصر علیه‏السلام شفاى کامل پیدا کرد.

شرح واقعه از زبان مرحوم حاج آقا ابوترابى :
حدود اواخر سال 1360در پادگان العنبر عراق، مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء بودیم. متوجه شدیم 27 - 28نفر اسیر را وارد اردوگاه کردند. معمولا افرادى را که تازه وارد اردوگاه مى‏کردند، بیشتر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار مى‏دادند، تا به قول خودشان زهره چشمى از آنها بگیرند.
بعد از نماز به رفقا گفتم: براى اینکه به اینها روحیه بدهیم با صداى بلند سرود(اى ایران، اى مرز پر گهر...) را بخوانیم، تا این عزیزان تازه وارد، فکر نکنند اینجا قتلگاه است و متوجه بشوند یک عده از هموطنانشان هم مثل آنها در اینجا هستند. ما مى‏دانستیم اگر امشب این سرود را بخوانیم، فردا کتکش را خواهیم خورد. بعد از مشورت با برادرانمان سرود را با صداى بلند به صورت دست جمعى خواندیم.
فردا هم افسر بعثى که فرد بسیار پلیدى بود، به نام سرگرد محمودى، آمد و با ما برخورد کرد، و به هرحال این قضیه تمام شد. بین این 27 - 28نفر اسیرى که وارد شده بودند، یک جوان به نام على اکبر بود که 19سال سن داشت و حدود 70 - 80کیلو وزنش مى‏شد و از نظر جسمى بسیار سرحال و قوى بود.
این على اکبر با آن سلامت جسمیش، طولى نکشید که در اردوگاه مریض شد، فکر مى‏کنم بعد از یک سال، وزنش به زیر 28کیلو رسیده بود و بسیار ضعیف و لاغر و مبتلا به دل درد شدیدى شده بود. وقتى دل دردش شروع مى‏شد، از شدّت درد، دست و پا و حتى سرش را به زمین و در و دیوار مى‏کوبید. برادرانمان دست و پایش را مى‏گرفتند تا خودش را به زمین نزند.
در ایام اربعین امام حسین علیه السلام سال 60ی 61بود که در اردوگاه شهر موصل عراق بودیم. تقریب 5روزى به اربعین امام حسین علیه السلام مانده بود، ما پیشنهاد دادیم که دهه آخر صفر را که ایام مصیبت و پر محنتى براى عزیزان آقا امام حسین علیه السلام است، چنانکه برادرانمان تمایل داشته باشند، تمام ده روز آخر ماه صفر را روزه بگیریم. البته مشروط بر اینکه آنهایى که عوارض جسمانى دارند و روزه برایشان ضرر دارد، روزه نگیرند.
در هر آسایشگاهى با دو نفر صحبت کردیم، بنا شد وقتى شب داخل آسایشگاه مى‏شوند، هرکدام با جمعى از برادران در آن آسایشگاه -آسایشگاههاى موصل 150نفرى بود- مشورت کنند تا ببینیم دهه آخر صفر را روزه بگیریم یا نه؟
فرداى آن روز، همه آمدند و به اتفاق گفتند: تمام برادران استقبال کردند و حاضرند روزه بگیرند. باز بنده تأکید کردم: خواهش مى‏کنم از آنهایى که مریضند یا چشمشان ضعیف است روزه نگیرند.
شب اربعین آقا امام حسین علیه السلام رسید و همه عزیزان که حدود 1400نفر بودند، بدون سحرى روزه گرفتند، اصلا اردوگاه یک حالت معنوى خاصى به خودش گرفته بود، آن هم روز اربعین امام حسین علیه السلام
فکر مى‏کنم حدود ساعت 10 - 11صبح بود که برادران به همدیگر خبر دادند: على اکبر دل درد شدیدى گرفته و دارد به خودش مى‏پیچد. بنده وارد سلولى که اختصاص به برادران بیمار داشت، شدم. دیدم على اکبر با آن ضعف جسمانى و چهره رنگ پریده‏اش به قدرى وضعیتش درهم کشیده شده و درد اذیّتش مى‏کند که مى‏خواهد از درد سرش را به در و دیوار بکوبد، دو نفر از برادران او را گرفتند تا خودش را به این طرف و آن طرف نزند.
اتفاقا آن روز دل درد على اکبر نسبت به روزهاى دیگر بیشتر شده بود، به طورى که مأمورین بعثى وقتى دیدند او خیلى زجر مى‏کشد -بیش از دو ساعت بود که على اکبر فریاد مى‏زد، یک مقدار از حال مى‏رفت و دوباره فریاد مى‏کشید و داد مى‏زد- آمدند على اکبر را به بیمارستان بردند. همه از اینکه مأموران آمدند و او را به بیمارستان بردند خوشحال شدیم.
ساعت 5/3 - 4بعد از ظهر بود که دیدیم درِ اردوگاه را باز کردند، و صداى زمین خوردن چیزى، همه را متوجه خود کرد. با کمال بى‏رحمى و پستى و رذالت مثل یک مرده و چوب خشک جسدى را روى زمین سیمانى پرت کردند و رفتند، به طورى که از دور فکر نمى‏کردیم که على‏اکبر باشد و واقعا تصور نمى‏کردیم که این یک انسان باشد که با او این طور رفتار کردند.
به همراه عده‏اى از بچه‏ها نزدیک در رفتیم، دیدیم على‏اکبر است که مثل چوب خشک افتاده و تکان نمى‏خورد، از دیدن این صحنه برادرها دور او جمع شدند و بى‏اختیار همه باهم شروع به گریه کردند. دو نفر على اکبر را برداشتند، یکى سرش را روى شانه‏اش گذاشت و دیگرى هم پاهایش را برداشت، من هم زیر کمرش را گرفتم، چون على‏اکبر آنقدر نحیف شده بود که وقتى سر و پاهایش را بر مى‏داشتند، واقعا کمرش خم مى‏شد. از انتهاى اردوگاه به همین حالت او را وارد سلول کردیم.
دیدن این صحنه اشک و ناله همه بچه‏ها را در آورده بود و اصلا اردوگاه را یک پارچه ماتم فرا گرفته بود. وقتى على اکبر را داخل همان سلولى که باید بسترى مى‏شد بردیم، ساعت نزدیک 5بعد از ظهر بود و هرکس باید داخل سلول خودش مى‏شد، چون معمولا ساعت 5بعد از ظهر آمار مى‏گرفتند و باید همه داخل سلول‏هایشان مى‏رفتند و درِ سلول را قفل مى‏کردند.
طبق معمول آمار را گرفتند و همه داخل سلول‏هایشان رفتند، ولى چه رفتنى؟! همه اشک‏ها جارى بود و همه با حالت معنوى که اردوگاه را فرا گرفته بود، براى على‏اکبر دعا مى‏کردند.
ما در آسایشگاه شماره سه اردوگاه بودیم. آسایشگاه‏ها در دو طرف شرق و غرب اردوگاه واقع شده بودند و فکر مى‏کنم فاصله بین دو طرف، بیش از صد متر بود. در آسایشگاه شماره پنج که دو آسایشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح اتفاق مهمّى افتاد:
یکى از برادران به نام محمد، قبل از اذان صبح از خواب بیدار مى‏شود و پیر مردى که هم سلولیش بود را بیدار مى‏کند، این پیر مرد، پدر شهید هم بودند و همه برادران به او احترام مى‏گذاشتند. محمد او را از خواب بیدار مى‏کند و مى‏گوید: آقا امام زمان علیه السلام على اکبر را شفا دادند!
ایشان یک نگاهى به محمد مى‏کند و مى‏گوید: محمد خواب مى‏بینى؟! شما این طرف در شرق اردوگاه هستى و على اکبر در غرب اردوگاه است، با چشم هم که همدیگر را نمى‏بینید! تا چه رسد که صداى هم را بشنوید، شما از کجا مى‏گویید: آقا امام زمان علیه السلام على اکبر را شفا داد؟!
محمد مى‏گوید: به هر حال من خدمتتان عرض کردم، صبح هم خودتان خواهید دید.
صبح‏ها معمولا درهاى آسایشگاه که باز مى‏شد، همه باید به خط مى‏نشستند و مأمورین بعثى آمار مى‏گرفتند. آمار که تمام مى‏شد، بچه‏ها متفرق مى‏شدند. آن روز صبح دیدم به محض اینکه آمار تمام شد، جمعیت به صورت سیل‏آسا به سمت همان سلولى که على اکبر بسترى بود مى‏روند و همه فریاد مى‏زنند:
(آقا امام زمان علیه السلام على اکبر را شفا داده است).
ما هم با شنیدن این خبر، مثل بقیه به سرعت به سمت همان سلول رفتیم، دیدیم:
بله! چهره على اکبر عوض شده! زردى صورتش از بین رفته و خیلى شاداب و بشاش و سرحال، ایستاده است و دارد مى‏خندد. برادرها وقتى وارد سلول مى‏شدند، در و دیوار سلول را مى‏بوسیدند و همین‏که به على اکبر مى‏رسیدند، سر تا پاى على‏اکبر را بوسه مى‏زدند و بعد بیرون مى‏آمدند.
به طور کلى در طول ده سال اسارتمان، مأمورین بعثى اجازه تجمع نمى‏دادند، حتى مى‏گفتند: اجتماع
بیش از سه نفر یا دو نفر هم ممنوع است. بنده خودم دیدم، مأمورین بعثى مى‏آمدند و این صحنه را مى‏دیدند، آنقدر آن صحنه برایشان جالب بود که حتى مانع تجمع بچه‏ها نشدند.
صف طویلى از برادرانمان حدود 1400نفر درست شده بود که مى‏خواستند على‏اکبر را زیارت کنند. بنده هم وقتى رفتم و على‏اکبر را زیارت کردم، از او پرسیدم: على‏اکبر چى‏شد؟!
گفت: دیشب آقا عنایتى فرمودند و در عالم خواب شفا گرفتم.
بنده آمدم بیرون و رفتم همان برادرمان محمد، که خواب دیده بود را پیدا کردم و گفتم: جریان از چه قرار است؟! شما چه خوابى دیدید؟! چه کسى به شما در آن طرف اردوگاه چنین خبرى را داد؟!
محمد گفت: واقع مطلب این است که من از حدود سن 18 - 19سالگى، هر شب قبل از خواب دو رکعت نماز آقا امام زمان علیه السلام را با صد مرتبه (إیّاک نعبدُ و إیّاکَ نسْتعین ) مى‏خواندم و مى‏خوابیدم. بعد از تمام شدن نماز، فقط یک دعا مى‏کنم، آن هم براى فرج آقا امام زمان(عجل اللّه تعالى فرجه الشریف) است. و هیچ دعاى دیگرى غیر از دعا براى فرج حضرت مهدى علیه السلام نمى‏کنم، چون مى‏دانم با فرج وجود مقدس آقا امام زمان علیه السلام آنچه از خیر و خوبى و صلاح و سعادت و عاقبت به خیرى است -که براى دنیا و آخرت خودمان مى‏خواهیم- یقینا حاصل مى‏شود. لذا مقید بودم که بعد از نماز آقا امام زمان علیه السلام براى هیچ امرى غیر از فرج حضرتش دعا نکنم. حتى در زمان اسارت هم براى پیروزى رزمندگان و نجات خودم از این وضع هم دعا نکرده‏ام. تا اینکه دیشب وقتى على‏اکبر را با آن حال دیدم، بعد از نماز آقا امام زمان علیه السلام شفاى على اکبر را از آقا امام زمان علیه السلام خواستم. قبل از اذان صبح خواب دیدم:
(در یک فضاى سبز و خرّمى ایستاده‏ام و به قلبم الهام شد که وجود مقدّس آقا امام زمان علیه السلام از این منطقه عبور خواهند فرمود، لذا به این طرف و آن طرف نگاه مى‏کردم، تا حضرت را زیارت کنم. در همین حال دیدم ماشینى رسید، در عالم خواب جلو رفتم، دیدم سیّدى داخل ماشین نشسته است. سؤال کردم که شما از وجود مقدّس امام زمان علیه السلام خبرى دارید؟
فرمودند: مگر نمى‏بینى نورى در میان اردوگاه اسراء ساطع است؟!
محمد مى‏گفت: آمدم جلو، نگاه کردم، دیدم بله! از همان سلولى که على‏اکبر بسترى است نورى ساطع است و به صورت یک ستون به آسمان پرتوافشانى مى‏کند و تمام منطقه را روشن کرده است، یقین کردم که آقا امام زمان علیه السلام على‏اکبر را مورد عنایت و لطف قرار داده و على‏اکبر شفا پیدا کرده است).
وقتى از خواب بیدار شدم، رفتم آن بزرگوار که از نظر سنّى سالخورده‏تر از بقیه برادران بود و همچنین پدر شهید بودند را از خواب بیدار کردم و بشارت شفاى گرفتن على‏اکبر را دادم.
بعد از این گفتگو، بنده برگشتم و از على‏اکبر جریان را سؤال کردم.
گفت: من در عالم خواب حضرت را زیارت کردم و شفاى خود را از ایشان خواستم. حضرت فرمودند:
(انشاء اللّه شفا پیدا خواهى کرد)
بعد از این اتفاق، تمام برادران با همان حال روزه و معنویت، بى‏اختیار گریه مى‏کردند و متوسل به وجود مقدّس آقا امام زمان علیه السلام شده بودند. یادم مى‏آید: همان روز گروهى از طرف صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند. -از طرف صلیب سرخ جهانى هر دو ماه، یک هیئت به اردوگاه مى‏آمدند، نامه مى‏آوردند تا برادرها براى خانواده‏هایشان نامه بنویسند و بعد نامه‏ها را تحویل مى‏گرفتند- تعدادى از دکترهایشان هم آمده بودند، اعلام کردند: ما آمده‏ایم افرادى که بیمارى صعب العلاج دارند را معاینه کنیم و بنا است که با مریض‏هاى عراقى در ایران معاوضه بشوند.
بنده یادم هست، آن روز صلیب سرخ هرچه دعوت مى‏کرد تا آنهایى که پرونده پزشکى دارند به آنها مراجعه کنند، هیچکس اقدام نمى‏کرد و یک جوّ معنوى خاصّى بر اردوگاه حاکم بود و همه با آن حال به آقا امام زمان علیه السلام متوسل بودند. به قدرى حالت معنوى در اردوگاه شدّت پیدا کرده بود که احساس خطر کردم، به آنهایى که مریض بودند گفتم: باید مراجعه کنند.
بچه ‏ها آمدند و گفتند: یکى از عزیزان که چشم‏هایش ضعیف بود، هر دو چشمش را از دست داده است. تعجب کردم، به آنجا رفتم، دیدم او را براى معاینه برده‏اند ولى چشم‏هایش را باز نمى‏کند.
گفتم: چه شده است؟ گفت: چشمانم نمى‏بیند؛ و گریه مى‏کرد. متوجه شدم که ایشان مى‏گوید: چشم‏هایم ضعیف است، تا آقا امام زمان علیه السلام چشم مرا شفا ندهند، چشمم را باز نمى‏کنم.
یک چنین حالتى بر اردوگاه حاکم شده بود، من واقعا احساس خطر کردم. گفتم: همه بچه‏ها باید روزه‏هایشان را بشکنند. هرچه گفتند: الآن نزدیک به غروب است، اجازه بدهید روزه امروز را تمام کنیم.
گفتم: شرایط، شرایطى نیست که ما بخواهیم این روزه را ادامه بدهیم، چون حالت معنوى بچه‏ها حالتى شده است که اگر بخواهند با آن حالت داخل آسایشگاه شوند، عده‏اى از نظر روحى آسیب مى‏بینند.
الحمد للّه على‏اکبر شفا پیدا کرد و آن جوّ معنوى را برادرانمان شکستند و به قدرى آن حالت، شدّت پیدا کرده بود که تا آخر اسارت جرأت نکردیم بگوئیم برادران از این روزه‏هاى مستحبى بگیرند.

ما گرفتار سر زلف تو هستیم اى دوست
رشته مهر ز اغیار گسستیم اى دوست
بر گرفتیم دل از غیر تو جانا امّا
دل بر آن عشق گرانبار تو بستیم اى دوست
تا اسیر غم جانسوز تو گشتیم همه
زغم عالم هستى همه رستیم اى دوست
جلوه کن جلوه ایا دلبر یکتا که دگر
شیشه صبر و تحمّل بشکستیم اى دوست


نوشته شده در یکشنبه 89/3/30 ساعت 7:0 صبح توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: کرامات حضرت


منوی اصلی

 RSS 
صفحه نخست
نرم افزار مهدوی شمیم انتظار
دوره آموزش مهدویت - نگین آفرینش
زندگی نامه حضرت
حکومت در زمان غیبت
مدعیان دروغین
غرب و مهدویت
پرسش و پاسخ
شهدا و امام زمان
وظایف منتظران
خانواده مهدوی
کودکان و امام زمان
مقالات
حرف دل
زائرین کوی محبت
کرامات حضرت
دیار یار
نگار خانه
همراه مهدوی
مهدی بلاگ

لحظات انتظار

امروز: جمعه 103 آذر 2
مهدی یاور امروز: 274
مهدی یاور دیروز: 44
کل مهدی یاوران: 358393

لوگو و نویسندگان وبلاگ


 شمیم انتظار
مدیر وبلاگ : نشریه حضور (مختص امام عصر عج)[159]
نویسندگان وبلاگ :
.*.هاتف.*.
.*.هاتف.*. (@)[2]

ملوسک
ملوسک (@)[1]

sheitoon
sheitoon (@)[6]


ذکر تعجیـل فرج رمز نجات بـشر است مابر آنـیـم که ایـن ذکر جهانی بـشـود

مطالب خواندنی

» عوامل پیدایش مدعیان دروغین [24]
» ماه رمضان با امام زمان [26]
» شیوه های مدعیان دروغین مهدویت [121]
» وظیفه منتظران حضرت ولیعصر [144]
» مدعیان دروغین مهدویت [674]
» سری اول کتب مهدوی مخصوص موبایل [324]
» غیبت یا حضور؟ مسئله این است! [26]
» بررسی نقش آمریکا در عصر آخر الزمان [866]
» دوره آموزش مهدویت (نگین آفرینش) [212]
» سرود های زیبا پیرامون امام زمان مخصوص کودکان و نوجوانان [302]
» خاطره ای از سید آزادگان شهید ابوترابی [369]
» دولت پایدار حق فرا می رسد [26]
» نقاشی های مهدوی ویژه کودکان [119]
» تصاویر قدیمی مسجد جمکران [160]
» ویژگى‏هاى مسجد سهله [48]
[آرشیو(15)]

آخرین یادداشت ها

کمک به نیازمندان

persian gulf

لینک دوستان

پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
علی اصغربامری
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
مهندس محی الدین اله دادی
نشریه حضور
رقص خون
****شهرستان بجنورد****
حامیان ولایت
منادی معرفت
بوی سیب
بادصبا
دوستدار علمدار
شبستان
برادران شهید هاشمی
عموهمت من
شهریار کوچه ها
محمد قدرتی
یه دختره تنها
ورزشهای رزمی
جیغ بنفش در ساعت 25
شاه تور
پلاک 40 ... سرداران بی پلاک
دانلود کتاب
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
کنیز مادر
مهربانی
پرسپولیس
فرزند روح الله
تجربه های مربی کوچک
هیئت فاطمیون شهرضا
*فیض زندگی*
مقاله های تربیتی
ثانیه ها...
صداقت
زازران همراه اخر
فقط من برای تو
داود ملکزاده خاصلویی
*مظلومیت اهل البیت(علیهم السلام)*
**قافله نت**
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
جوک پیامک مناسبتی داستان های طنز پ نه پ های جدید
fazestan
شیلو عج الله
راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد
sindrela
شیدائی
خبرهای داغ داغ
پایگاه بسیج شهید کریم مینا سرشت
مسأله شرعی
قدیسان مرگ
سرباز ولایت
سربازی در مسیر . . .
جوک و خنده
مندیر
تَرَنّم عفاف
مقالات

یا ایا صالح المهدی