عجیب نیست که رودخانه های هر نقشه جغرافیا، راه دریا را گم کرده اند. عجیب نیست که دریاهای هر اقلیم، ترک ترک به کویر شبیه شده اند. شگفت نیست که باران از زمین به آسمان می بارد،باران اشک؛باران ناله؛ باران نفرین...وکوه ها حیران و سرگردانند وهر لحظه بیم فرو ریختن شانه های استوارشان خاک را به لرزه می اندازد و همسایگی زمین پرفتنه را هیچ سیاره هراسانی تاب نمی آورد و هم صحبتی انسان خطاکار را هیچ مخلوقی آرزو نمی کند. درخت ها همه تر شده اند برای ریشه های خویش... ابرها همه آبستن صاعقه های آتشین اند. آسمان به روی خاک در فرو بسته و هر چه ستاره ، هرچه اختر فروزان، چشم نظاره ای است برای گناهان بی شمار زمینیان، چشمی که هر لحظه زبان به نفرین انسان می گشاید.اینها هیچ یک عجیب نیست؛ اینها اشارات مختصری است به نبودن تو؛ اینها شرح کوتاهی است برغیبت موعود؛ اینها تفسیر اندکی است بر آیه «تو نیستی»؛همین «تو نیستی» که تمام مردمان عالم او را از برند وتمام لب ها چون نغمه ای حزین می خوانندش؛ همین«تو نیستی» که نان روز و شب سفره های اشک آلوده و خانه های ویران شده است. «تو نیستی»، نفس بند آمده ای است که زمین را رو به قبله کرده است....«تونیستی»،بهانه خوبی است برای غم انگیز بودن شعرها و مردن شاعران بی مضمون.... شاعری هم سرنوشت تلخی است اگر انتظار،همه جا در شعرها پافشاری کند و سطرسطر نوشته ها را به دست خویش بگیرد. شاعری عقوبت لاعلاجی است برای به دوش کشیدن واژه های بی سرو سامان و دردهای فراتر از حوصله زمین... . چرا انتظار را این گونه بی انتها با شاعران در میان نهاده ای ؟ چرا درنبودنت این چنین سهمناک به هستی شاعران شبیخون زده؟ چرا شاعر تو را ناله کند، اما صدای تغزلش را هیچ خانه ای در نگشاید؟ چرا شاعر تو را به روزگار تأکید کند، اما هیچ چشمی غزل های از تو سرودن را به تماشا ننشیند؟ «عزیز علی ان ابکیک و یحذلک الوری...عزیز علی...».
|