یکی از روحانیون و فضلای بزرگ قم برای من تعریف می کردند که زمان جنگ روحانی گردانهای مختلف بودم و دو سه ماه در هر گردان کارهای مختلفی انجام می دادم. تا اینکه در یک گردان آذری زبان افتادم و برای آن گردان هر کاری می کردم، پارچه می زدم، نوار می گذاشتم، سخنرانی، دعا و نماز و... ولی یک نوجوان 15 یا 16 ساله بود که فقط بین نماز تعقیبات می خواند. احساس می کردم اثری که این تعقیبات بین رزمنده ها دارد به مراتب بیشتر از کارهای من است. برایم سؤال بود که این نوجوان چه سرّی با خدا و مهدی (عج) و فاطمه (س) دارد که آنقدر نفسش اثر بخش است. گذشت و از آن گردان رفتم، در گردان دیگر فعالیت می کردم. صبح عملیاتی می آمدیم که دو سه نفر از رفقای آن نوجوان را دیدم. از آنها پرسیدم مرا می شناسید؟ گفتند بله. سراغ آن نوجوان را گرفتم. گفتند: «حاج آقا! همین دیشب در عملیات شهید شد.» پرسیدم این سؤال مرا جواب بدید او چه سرّی داشت که اینگونه بود؟ گفتند: ما از اسرار پنهانی او نمی دانیم ولی یک روز در شهر خودمان به ما گفت: شنیدم دیدن عالم ثواب زیادی دارد برویم پیش آقای مدنی ما رو نصیحت کنند. وقت گرفتیم پیش ایشان در موعد مقرر رفتیم. خیلی مؤدبانه پیش ایشان رفتیم حاج آقا با ما روبوسی کرد. آقای مدنی بالای مجلس نشست و این نوجوان مؤدب و دو زانو دم در نشست. دیدیم ایشان (آیت الله مدنی) سرشان را پائین انداخته اند و حرف نمی زنند و وقتی سرشان را بالا آوردند با کمال تعجب دیدیم دارند اشک می ریزند یک نگاه در چشمان آن رفیق ما انداخت و با حالت التماس این غزل حافظ را خواند:
ای پیک راستان خبر یار ما بگو احوال گل به بلبل دستان سرا بگو ما محرمان خلوت انسیم غم مخور با یار آشنا سخن آشنا بگو بر هم چو میزد آن سر زلفین مشکبار باما سر چه داشت ز بحر خدا بگو گر دیگرت بر آن سر دولت گذر بود بعد از ادای خدمت وعرض دعا بگو هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر شاهانه ماجرای گناه گدا بگو
و شروع کرد زار زار گریه کردن و آن نوجوان سر را بالا آورد. نگاه در چشم آیت الله مدنی کرد و گفت:
درد عشقی کشیده ام که مپرس سوز هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس سوی من لب چه می گزی که مگوی لب لعلی گزیده ام که مپرس
برگرفته از سی دی سربندهای فراموش شده
|