|
شیخ صدوق و حضرت مهدى علیه السلام
یکى از بزرگان و علمایى که مشرف به دیدار حضرت حجة بن الحسن(علیه السلام) شده است جناب شیخ صدوق رحمه الله مى باشد که البته این تشرف موجب برکاتى بوده است که نه تنها خود ایشان که جامعه تشیّع نیز از او بهره مند شده اند. و داستان این تشرّف به این شکل است که خود ایشان نقل مى کنند براى زیارت حضرت على بن موسى الرضا(علیه السلام) به مشهد مقدّس مشرّف شده بودم. و زمانیکه مدّت زیارتم تمام شد در راه بازگشت چند روزى در نیشابور اقامت نمودم در آن شهر شیعیان براى دیدن به محل اقامت من مى آمدند در این رفت و آمدها متوجه شدم که مسأله غیبت حضرت ولى عصر عجل الله فرجه شیعیان را متحیّر کرده و ایشان را به شک و تردید انداخته است. به طورى که از راه و روش صحیح منحرف شده و به نظرات و قیاس هاى باطل روى آورده اند پس سعى نمودم تا ایشان را به اعتقاد حق هدایت نمایم و آنها را به وسیله احادیثى که از پیامبر و ائمه(علیهم السلام) در این زمینه وارد شده است به راه صحیح باز گردانم در همین ایام بود که از شهر بخارا مردى فاضل و عالم که از اهالى قم بود به دیدار من آمد که مدتها آرزوى دیدن او را داشتم و مشتاق مشاهده ى آیین و روش و نظرات محکم او بودم آن مرد شیخ نجم الدّین ابو سعید محمد بن حسن بن محمد بن احمد بن على بن صلت قمى ـ رحمه الله ـ بود که پدرم از مرحوم جدّ او محمد بن احمد بن على بن صلت قمى حدیث نقل مى کرد و از علم، عمل، زهد، فضل و عبادت او تعریف مى نمود لذا از آنجا که خداوند تبارک و تعالى دیدار این عالم که از این خاندان بزرگ بود را براى من ممکن ساخت شکر او را به جا آوردم در یکى از روزها که آن عالم براى من صحبت مى کرد بیان نمود که مردى از بزرگان فلسفه و منطق، اشکالى در ارتباط با حضرت قائم(علیه السلام) ایراد نموده است که این عالم بزرگ را به سبب طولانى شدن غیبت آن حضرت و منقطع شدن اخبار ایشان به شکّ و تردید انداخته است پس در مورد وجود امام زمان(علیه السلام) و طولانى شدن غیبت آن حضرت روایاتى را از حضرت پیامبر اسلام و ائمه(علیهم السلام)براى او بیان کردم که قلب او آرامش یافت و آنچه از شک و تردید برایش ایجاد شده بود، زدوده شد به همین جهت از من درخواست نمود در این زمینه کتابى بنویسم و من هم به او وعده دادم زمانیکه به وطن خود یعنى رى بازگشتم چنین کنم در همین ایام بود که شبى در فکر اهل و عیال و برادران خود بودم که خواب بر من غلبه کرد در خواب دیدم که در مکه و در مسجد الحرام خانه ى خدا را طواف مى کنم. گویا در شوط(81) هفتم کنار حجر الاسود و مشغول استلام(82) و بوسیدن آن بودم و مى گفتم: «امانتم را ادا کردم و به عهد و میثاق خود وفا نمودم پس تو بر آن گواه باش» در این میان مولایم حضرت قائم صاحب الزمان(علیه السلام) را دیدم کنار در کعبه ایستاده در حالى که فکر و قلبم مشغول عهد و میثاقم بود به آن حضرت نزدیک شدم پس آن حضرت(علیه السلام) با نگاهى به چهره من آنچه در قلب من بود را متوجه شدند من سلام عرض کردم و ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: براى آنچه تصمیم دارى چرا کتابى درباره ى غیبت نمى نویسى عرض کردم: درباره غیبت چند مورد کتاب نوشته ام حضرت فرمودند: نه به آن شکل، بلکه به تو امر مى کنم که الآن کتابى درباره غیبت بنویسى و در آن غیبت هایى که انبیاء داشته اند را ذکر نمایى سپس حضرت از آن محل گذشتند. و من بیدار شدم و تا وقت طلوع فجر مشغول گریه و زارى و دعا به درگاه الهى بودم و هنگامى که صبح شد به جهت اطاعت امر ولى الله الاعظم(علیه السلام) و در حالى که از خداوند کمک مى خواستم و به او توکل نموده بودم از تقصیر خود پوزش طلبیدم و مشغول نگارش کتاب (کمال الدین و تمام النّعمه) شدم و اینچنین بود که این تشرف علاوه بر نزول برکات براى مرحوم شیخ صدوق باعث شد شیعیان نیز با استفاده از کتاب کمال الدین اعتقادات خود را نسبت به حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف استوارتر بنمایند
|
|
|
|
سید مهدى بحرالعلوم
شخصیت والاى سید بحر العلوم بر احدى پوشیده نیست، مرحوم کاشف الغطاء شیخ جعفر کبیر با آن جلالت قدر و مرجعیّت عامّه که داشت خاک نعلین سید را از روى تبرک با تحت الحنک عمامهاش پاک مىکرد ، به قدرى کرامات و خارق عادات از وى صادر شد که صاحب جواهر از او به عنوان »صاحب کرامات باهره و معجزات قاهره« تعبیر مىکرد محدث قمى، محدّث نورى، مرحوم خیابانى و بسیارى از محدثان و مورخان تصریح کردهاند که تشرف او به پیشگاه حضرت بقیة الله (عجّلاللّهتعالىفرجهالشّریف) به تواتر رسیده است افتخار قرون و اعصار علامهى بحر العلوم را تشرفات فراوانى است که یکى از آنها در مسجد کوفه رخ داده است سید جواد عاملى، صاحب مفتاح الکرامه (متوفاى 1226 ه.ق) استاد صاحب جواهر و شاگرد برجستهى بحر العلوم مىگوید شبى از شبهاى استادم سید بحر العلوم را دیدم که از دروازهى شهر نجف بیرون رفت، من نیز به دنبال او حرکت کردم تا وارد مسجد کوفه شد، من نیز پشت سر ایشان وارد شدم استاد را مشاهده کردم که به مقام حضرت صاحب الأمر (علیهالسلام) رفت و در آن جا به امام زمان(عجّلاللّهتعالى فرجهالشّریف) به گفت و گو پرداخت امام زمان(عجّلاللّهتعالىفرجهالشّریف) در پاسخ یکى از پرسشهاى بحرالعلوم فرمود شما در احکام شرعیه به ادلّهى ظاهریّه مأمور هستید و مکلّف به همان چیزى هستید که از آن ادلّه استفاده نمودهاید، شما مأمور به احکام واقعیّه نیستید
|
|
|
|
مکاشفه ملا محمد تقی مجلسی
مرحوم ملا محمد تقى مجلسى (ره ) مى فرماید: در اوایـل بـلـوغ در پى کسب رضایت الهى بودم و همیشه به خاطر یاد او ناآرام بودم , تاآن که بین خـواب و بـیـدارى حـضـرت صاحب الزمان (ع ) را دیدم که در مسجد جامع قدیم اصفهان تشریف دارنـد. بـه آن حضرت سلام کردم و خواستم پاى مبارکشان راببوسم , ولى نگذاشتند و رفتند. پس دست مبارک حضرت را بوسیدم و مشکلاتى که داشتم ,از ایشان پرسیدم . یکى از آنها این بود که من در نـماز وسوسه داشتم و همیشه باخود مى گفتم اینها آن نمازى که از من خواسته اند, نیست لذا دائمـا مـشغول قضا کردن آنها بودم و به همین دلیل نماز شب خواندن برایم میسر نمى شد. در این بـاره حکم رااز استاد خود, شیخ بهایى (ره ) پرسیدم . ایشان فرمود: یک نماز ظهر و عصر و مغرب را بـه قـصـد نـمـاز شـب بجا آور. من هم همین کار را مى کردم . در این جا از حضرت حجت (ع ) این موضوع را پرسیدم فرمودند: نماز شب بخوان و کار قبلى را ترک کن . مسائل دیگرى هم پرسیدم که یـادم نیست . آنگاه عرض کردم : مولاى جان , براى من امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم , لذا تقاضا دارم کتابى که همیشه به آن عمل کنم , عطا بفرمایید. فـرمـودنـد: کـتـابى به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام , برو و آن را از او بگیر. من در همان عالم مکاشفه آن شخص را مى شناختم . از در مـسـجـد, خارج شدم و به سمت دار بطیخ (محله اى است در اصفهان ) رفتم وقتى به آن جا رسیدم مولا محمد تاج مرا دید و گفت : حضرت صاحب الامر (ع ) تورافرستاده اند؟ گفتم : آرى . او از بـغـل خـود کـتـاب کـهـنه اى بیرون آورد, آن را باز کردم وبوسیدم و بر چشم خود گذاشتم و بـرگشتم و متوجه حضرت ولى عصر (ع ) شدم . ودر همین وقت به حال طبیعى برگشتم و دیدم کتاب در دست من نیست . به خاطر ازدست دادن کتاب , تا طلوع فجر مشغول تضرع و گریه و ناله بـودم . بـعد از نماز وتعقیب , به دلم افتاده بود که مولا محمد تاج , همان شیخ بهایى است و این که حضرت او را تاج نامیدند به خاطر معروفیت او در میان علما است , لذا به سراغ ایشان رفتم . وقتى به محل تدریس او رسیدم , دیدم مشغول مقابله صحیفه کامله [سجادیه ]هستند. سـاعـتـى نـشـستم تا از کار مقابله فارغ شد. ظاهرا مشغول بحث و صحبت راجع به سندصحیفه سجادیه بودند, اما من متوجه این مطلب نبوده و گریه مى کردم . نزد شیخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن کتاب گریه مى کردم . شیخ فرمود: به تو بشارت مى دهم زیرا به علوم الهى و معارف یقینى خواهى رسید. گرچه شیخ این مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد. با حالت گریه و تفکر خارج شدم تا آن که به دلم افتاد به آن سمتى که در خواب دیده بودم , بروم . به آن جا رفتم وقتى به محله دار بطیخ که آن را در خـواب دیـده بودم , رسیدم , مرد صالحى را که اسمش آقا حسن تاج بود, دیدم همین که او را دیدم سلام کردم . گـفت : فلانى , کتابهایى وقفى نزد من هست هر کس از طلاب که آنها را مى گیرد به شروط وقف عـمـل نمى کند, ولى تو عمل مى کنى . بیا و به این کتابها نگاهى بینداز و هرکدام را احتیاج دارى , بردار. بـا او بـه کتابخانه اش رفتم و اولین کتابى که ایشان به من داد, کتابى بود که در خواب دیده بودم , یـعـنـى کتاب صحیفه سجادیه . شروع به گریه و ناله کردم و گفتم : همین براى من کافى است و نـمى دانم خواب را براى او گفتم یا نه . بعد از آن به نزد شیخ بهایى آمده و نسخه خودم را با نسخه ایـشان تطبیق و مقابله کردم . نسخه جناب شیخ مربوط به جدپدر او بود که ایشان از نسخه شهید اول و او هـم از نـسـخـه عمید الرؤسا و ابن سکون برداشته بود. این دو بزرگوار صحیفه خود را با نـسـخـه ابـن ادریس بدون واسطه یا با یک واسطه اخذ کرده بودند و نسخه اى که حضرت صاحب الامر به من عطا فرمودند, ازخط شهید اول نوشته شده بود و حتى در مطالب حاشیه , کاملا با هم موافقت داشتند. بـعـد از مـقـابـلـه و تطبیق نسخه خودم , مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به برکت حـضرت حجت (ع ), صحیفه کامله [سجادیه ] در شهرها مخصوصا اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هـر خـانه اى از آن استفاده مى شود, و خیلى از مردم صالح , واهل دعا و حتى بسیارى از ایشان , مـسـتجاب الدعوه شدند. و اینها همه آثار معجزاتى از حضرت صاحب الامر (ع ) است و آنچه خداى متعال از برکات صحیفه سجادیه به من عنایت فرمود, نمى توانم به شمار آورم
|
|
|
|
علامه حلّى رحمت الله علیه
آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول و مناهل الفقه، از خط علامه حلّى که در حواشى بعضى کتبش آورده، نقل مى کند علامه حلى در شبى از شبهاى جمعه تنها به زیارت قبر مولاى خود ابى عبدالله الحسین(علیه السلام) مى رفت ایشان بر حیوانى سوار بود و تازیانه اى براى راندن آن به دست داشت. اتفاقاً در اثناى راه، شخصى پیاده در لباس اعراب به ایشان برخورد کرد و با ایشان همراه شد در بین راه شخص عرب مسأله اى را مطرح کرد. علامه حلّى(قدس سره) فهمید که این عرب مردى است عالم و با اطّلاع بلکه کم مانند و بى نظیر، لذا بعضى از مشکلات خود را از ایشان سئوال کرد تا ببیند چه جوابى براى آنها دارد. با کمال تعجب دید ایشان حلاّل مشکلات و معضلات و کلید معماها است. باز مسائلى را که بر خود مشکل دیده بود، سئوال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد که این شخص علاّمة دهر است زیرا تا به حال کسى را مثل خود ندیده بود ولى خودش هم در آن مسائل متحیّر مانده بود. تا آنکه در اثناء سؤالها مسأله اى مطرح شد که آن شخص در آن مسألة به خلاف نظر علامه حلّى فتوا داد. ایشان قبول نکرد و گفت: این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است. و دلیل و روایتى را که مستند آن شود نداریم آن جناب فرمود: دلیل این حکم که من گفتم حدیثى است که شیخ طوسى در کتاب تهذیب نوشته است علامه گفت: چنین حدیثى در تهذیب نیست و به یاد ندارم دیده باشم که شیخ طوسى یا غیر او نقل کرده باشند آن مرد فرمود: آن نسخه از کتاب تهذیب را که تو دارى از ابتدایش فلان مقدار ورق بشمار، در فلان صفحه و فلان سطر حدیث را پیدا مى کنى علامه با خود گفت: شاید این شخص که همراه من مى آید، مولاى عزیز حضرت بقیة الله الاعظم(علیه السلام) باشد. لذا براى اینکه واقعیت امر برایش روشن شود در حالى که تازیانه از دستش افتاد پرسید: آیا ملاقات با حضرت صاحب الزمان امکان دارد؟ آن شخص چون این سئوال را شنید، خم شد و تازیانه را برداشت و با دست با کفایت خود در دست علامه گذاشت و در جواب فرمود: چطور نمى توان دید و حال آنکه الآن دست او در دست تو مى باشد همینکه علامه این کلام را شنید، بى اختیار خود را از بالاى حیوان که بر آن سوار بود بر پاهاى آن امام مهربان انداخت تا پاى مبارکش را ببوسد که از کثرت شوق بى هوش شد وقتى به هوش آمد کسى را ندیده و افسرده و ملول گشت. بعد از آن که به خانه برگشت کتاب تهذیب خود را ملاحظه کرد و حدیث را در همان جایى که آن بزرگوار فرموده بود مشاهده نمود. در حاشیه کتاب تهذیب خود نوشت این حدیثى است که مولایم صاحب الامر(علیه السلام) مرا به آن خبر دادند و حضرتش به آن فرمودند: در فلان ورقه و فلان صفحه و فلان سطر مى باشد آقا سید محمد صاحب مفاتیح الاصول فرمود: من همان کتاب را دیدم و در حاشیه آن کتاب به خط علامه، مضمون این جریان را مشاهده کردم
|
|
|
|
شیخ حسن کاظمینى
جناب آقا شیخ حسن کاظمینى فرمود: سال 1224, در کاظمین , زیاد طالب تشرف خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بودم و به اندازه اى این عشق و علاقه شدید شد که از تحصیل باز ماندم و ناچاریک دکان عطارى و سمسارى باز کردم . روزهـاى جـمـعه بعد از غسل جمعه , لباس احرام مى پوشیدم و شمشیر حمایل مى کردم و مشغول ذکـر مـى شـدم . (ایـن شـمـشـیر همیشه بالاى دکان ایشان معلق بود) دراین روز خرید و فروش نمى کردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بودم . یکى از جمعه ها مشغول به ذکر بودم که سه نفر سید جلوى صورتم ظاهر و به در دکان تشریف فرما شدند. دو نفر از آنها کامل مرد بودند و یکى جوانى در حدود بیست وچهار ساله که در وسط آن دو آقـا قرار داشت و فوق العاده صورت مبارکشان نورانى بود. بحدى جلب توجه مرا نمودند که از ذکر باز ماندم و محو جمال ایشان شدم وآرزو مى کردم که داخل دکان من بیایند. آرام آرام با نهایت وقار آمدند تا به در دکان من رسیدند. سلام کردم . جـواب دادند و فرمودند: آقا شیخ حسن , گل گاوزبان دارى ؟ (و اسم دارویى را بردندکه ته دکان بود و الان اسمش در نظرم نیست . ) فـورا عـرض کـردم : بـلى دارم . حال آن که روز جمعه من خرید و فروش نمى کردم و به کسى هم جواب نمى دادم . فرمودند: بیاور. عـرض کـردم : چـشم و به ته دکان براى آوردن آن دارویى که ایشان فرمودند, رفتم و آن را آوردم . وقـتـى که برگشتم , دیدم کسى در دکان نیست , ولى عصایى روى میز جلوى دکان قرار دارد. آن عصا, عصایى بود که در دست آن آقاى وسطى دیده بودم . عصا رابوسیدم و عقب دکان گذاشتم و بیرون آمدم و هر چه از اشخاصى که آن اطراف بودند,سؤال کردم : این سه نفر سیدى که در دکان من بودند, کجا رفتند؟ گفتند: ما کسى را ندیدیم . دیـوانه شدم . به دکان برگشتم و خیلى متفکر و مهموم بودم که بعد از این همه اشتیاق ,به زیارت مـولایـم شرفیاب شدم , ولى ایشان را نشناختم . در این اثناء مریض مجروحى را دیدم که او را میان پـنـبـه گـذاشـتـه اند و به حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر (ع ) مى برند. آنها را برگردانیدم و گفتم : بیایید. من مریض شما را خوب مى کنم . مـریض را برگردانیدند و به دکان آوردند. او را رو به قبله روى تختى , که عقب دکان بود و روزها روى آن مـى خـوابیدم , خواباندم . دو رکعت نماز حاجت خواندم و با این که یقین داشتم که مولاى مـن حـضـرت ولـى عـصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف بوده است که به دکان من تشریف آورده , خـواسـتم اطمینان خاطر پیدا کنم . در قلبم خطور دادم که اگرآن آقا, ولى عصر (ع ) بوده است . ایـن عـصـا را بـر روى ایـن مریض مى کشم . وقتى ازروى او رد شد, بلافاصله شفا براى او حاصل و جـراحـات بـدنش به کلى رفع شود, لذاعصا را از سر تا پایش کشیدم . فى الفور شفا یافت و به کلى جراحات بدن او برطرف شد و زیر عصا گوشت تازه رویید. آن مریض از شوق , یک لیره جلوى دکان من گذاشت , ولى من قبول نکردم . او گمان کرد آن وجه کـم اسـت کـه قـبول نمى کنم . از دکان به پایین جست و از شوق بناى رفتن گذاشت . به دنبال او دویـدم و گـفتم : من پول نمى خواهم و او گمان مى کرد که مى گویم کم است . تا به او رسیدم و پول را رد کرده و به دکان برگشتم و اشک مى ریختم که آن حضرت را زیارت کردم و نشناختم . وقـتى به دکان برگشتم , دیدم عصا نیست . از کثرت هموم و غمومى که از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فریاد زدم : اى مردم هر کس مولایم حضرت ولى عصر (ع ) را دوست دارد, بیاید و تصدق سر آن حضرت هر چه مى خواهد از دکان من ببرد. مردم مى گفتند: باز دیوانه شده اى ؟ گفتم : اگر نیایید ببرید, هر چه هست در بازار مى ریزم . فقط بیست و چهار اشرفى را که قبلا جمع کرده بودم , برداشتم و دکان را رها کردم و به خانه آمدم . عـیال و اولاد را جمع کرده و گفتم : من عازم مشهد مقدس هستم . هر که ازشما میل دارد, با من بیاید. همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امین که نیامد. بـه عـتبه بوسى (آستان بوسى ) حضرت رضا (ع ) مشرف شدم و قدرى از آن اشرفیهاکه مانده بود, سرمایه کردم و روى سکوى در صحن مقدس به تسبیح و مهر فروشى مشغول شدم . هـر سـیـدى که مى گذشت و از چهره او خوشم مى آمد, مى نشاندم . به او سیگار مى دادم و برایش چاى مى آوردم . وقتى چاى مى آوردم , در ضمن دامنم را به دامن او گره مى زدم و او را به حضرت رضا (ع ) قسم مى دادم که آیا شما امام زمان (ع ) نیستى ؟ خجالت مى کشید و مى گفت : من خاک قدم ایشان هم نیستم . تا این که روزى به حرم مشرف شدم و دیدم که سیدى به ضریح مقدس چسبیده وبسیار مى گرید. دست به شانه اش زدم و گفتم : آقاجان , براى چه گریه مى کنید؟ گفت : چطور گریه نکنم و حال آن که حتى یک درهم براى خرجى در جیبم نیست . گفتم : فعلا این پنج قران را بگیر و اموراتت را اداره کن , بعد برگرد این جا, چون قصدمعامله اى با تو دارم . سید اصرار کرد چه معامله اى مى خواهى با من انجام دهى ؟ من که چیزى ندارم ؟ گـفـتـم : عقیده من این است که هر سیدى یک خانه در بهشت دارد. آیا آن خانه اى که دربهشت دارى به من مى فروشى ؟ گفت : بلى , مى فروشم , ولى من که خانه اى براى خود در بهشت نمى شناسم , اما چون مى خواهید بخرید, مى فروشم . ضـمـنـا مـن چهل و یک اشرفى جمع کرده بودم که براى اهل بیتم یک خانه بخرم . همین وجه را آوردم و از سید خانه را براى آخرتم خریدم . سید رفت و برگشت و کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت که فروختم در حضورشاهد عادل حضرت رضا (ع ) خانه اى را که این شخص عقیده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و یک اشرفى که از پولهاى دنیا است و پول را تحویل گرفتم . به سید گفتم : بگو بعت (فروختم ). گفت : بعت . گفتم : اشتریت (خریدم ), و وجه را تسلیم کردم . سید وجه را گرفت و پى کار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبیه ام مراجعت کردم . دخترم گفت : پدرجان چه کردى ؟ گفتم : خانه اى براى شما خریدارى کردم که آبهاى جارى و درختهاى سبز و خرم داردو همه نوع میوه جات در آن باغ موجود است . خـیال کردند که چنین خانه اى در دنیا برایشان خریده ام . خیلى مسرور شدند. دخترم گفت : شما که این خانه را خریدید, مى بایست ما را ببرید که اول آن را ببینیم و بدانیم که همسایه هاى این خانه چه کسانى هستند. گـفـتم : خواهید آمد و خواهید دید. بعد گفتم : یک طرف این خانه به خانه حضرت خاتم النبیین (ص ) و یـک طـرف بـه خـانه امیرالمؤمنین (ع ) و یک طرف به خانه حضرت امام حسن (ع ) و یک طرف به خانه حضرت سیدالشهداء (ع )محدود است . این است حدود چهارگانه این خانه . آن وقت فهمیدند که من چه کرده ام . گفتند: شیخ چه کرده اى ؟ گفتم : خانه اى خریده ام که هرگز خراب نمى شود. از ایـن قضیه مدتى گذشت . روزى با خانواده ام نشسته بودم , دیدم که در روبرویمان آقاى موقرى تشریف آوردند. من سلام کردم . ایشان جواب دادند. بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شیخ حسن , مولاى توامام زمان (ع ) مـى فرمایند: چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیت مى کنى و ایشان راخجالت مى دهى ؟ به امام زمان (ع ) چه حاجتى دارى و از آن حضرت چه مى خواهى ؟ به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم : قربانتان شوم آیا شما خودتان امام زمان (ع )هستید؟ فرمودند: من امام زمان نیستم بلکه فرستاده ایشان مى باشم . مى خواهم ببینم چه حاجتى دارى ؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهر بردند و براى اطمینان قلب من چند علامت و نشانى که کـسـى اطـلاع نداشت , براى من بیان نمودند. از جمله فرمودند: شیخ حسن تو آن کس نیستى در دجله روى قفه (جاى نسبتا بلند) نشسته بودى . همان وقت کشتى رسید و آب را حرکت داد و غرق شدى . در آن موقع متوسل به چه کسى شدى ؟ و کى تو را نجات داد؟ من متمسک به ایشان شدم و عرض کردم : آقاجان شما خودتان هستید. فـرمـودنـد: نـه , مـن نـیـسـتم . اینها علامتهایى است که مولاى تو براى من بیان نموده است . بعد فـرمودند: تو آن کس نیستى که در کاظمین دکان عطارى داشتى ؟ و قضیه عصا (که گذشت ) را نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختى ؟ ایشان مولاى تو امام عصر (ع ) بود. حال چه حاجتى دارى ؟ حوائجت را بگو. مـن عـرض کـردم : حوائجم بیش از سه حاجت نیست , اول این که مى خواهم بدانم باایمان از دنیا خواهم رفت یا نه ؟ دوم ایـن کـه مى خواهم بدانم از یاوران امام عصر (ع ) هستم و معامله اى که با سیدکرده ام درست است یا نه ؟ سوم این که مى خواهم بدانم چه وقت از دنیا مى روم ؟ آن آقـاى مـوقـر خـداحافظى کردند و تشریف بردند و به قدر یک قدم که برداشتند ازنظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم . چند روزى از این قضیه گذشت . پیوسته منتظر خبر بودم . روزى در موقع عصرمجددا چشمم به جـمـال ایـشـان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهر به جاى خلوتى برده و فـرمودند: سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم ایشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد که با ایمان از دنیا خواهى رفت و ازیاوران ما هم هستى و اسم تو در زمره یاوران ما ثبت شده است و معامله اى که با سیدکرده اى صحیح است . امـا هـر وقت زمان فوت تو برسد علامتش این است که بین هفته در عالم خواب خواهى دید که دو ورقه از عالم بالا به سوى تو نازل مى شود در یکى از آنها نوشته شده است : لااله الا اللّه محمدا رسول اللّه و در ورقـه دیگر نوشته شده : على ولى اللّه حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهى شد. بـه مـجـرد گفتن این کلمه , یعنى به رحمت خدا واصل خواهى شد از نظرم غایب گشت . من هم منتظر وعده شدم . سید تقى که ناقل جریان است مى گوید: یـک روز دیـدم شـیخ حسن در نهایت مسرت و خوشحالى از حرم حضرت رضا(ع ) به طرف منزل برمى گشت . سؤال کردم : آقا شیخ حسن ! امروز شما را خیلى مسرور مى بینم ؟ گفت : من همین یک هفته بیشتر میهمان شما نیستم هر طور که مى توانید مهمان نوازى کنید. شـبـهـاى ایـن هـفته به کلى خواب نداشت مگر روزها که خواب قیلوله مى رفت ومضطرب بیدار مى شد پیوسته در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) و در منزل مشغول دعا خواندن بود. تا روز پنج شنبه هـمـان هـفته که حنا گرفت و پاکیزه ترین لباسهاى خودرا برداشته و به حمام رفت خود را کاملا شستشو داده و محاسن و دست و پا راخضاب نمود و خیلى دیر از حمام بیرون آمد. آن روز و شـب را غـذا نـخـورد چون در این هفته کلا روزه بود. بعد از خارج شدن ازحمام به حرم حضرت رضا (ع ) مشرف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود که از حرم بیرون آمد و به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود: تمام اهل بیت و بچه ها را جمع کن . همه را حاضر نمودم قدرى با آنها صحبت کرده و مزاح نمود و فرمود: مرا حلال کنیدصحبت من با شـمـا هـمـین است دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظى مى کنم . بچه ها و اهل بیت را مرخص نمود و فرمود: همگى را به خدا مى سپارم . تـمامى بچه ها از اتاق بیرون رفتند بعد به من فرمود: سید تقى شما امشب مرا تنهانگذارید ساعتى استراحت کنید, اما به شرط این که زودتر برخیزید. بنده (سید تقى ) که خوابم نبرد و ایشان دائما مشغول دعا خواندن بودند. چـون خـوابم نبرد برخاستم و گفتم : شما چرا استراحت نمى کنید این قدر خیالات نداشته باشید شما که حالى ندارید, اقلا قدرى استراحت کنید. بـه صورت من تبسمى کرد و فرمود: نزدیک است که استراحت کنم و اگر چه من وصیت کرده ام بـاز هـم وصـیـت مى کنم اشهد ان لااله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه (ص ) و اشهد ان علیا و اولاده الـمـعصومین حجج اللّه . بدان که مرگ حق است و سؤال نکیرین حق و ان اللّه یبعث من فى الـقـبـور (خداى تعالى هر آن که را در قبرهاباشد زنده مى کند و بر مى انگیزاند). و عقیده دارم که مـعـاد حـق اسـت و صراط و میزان حق است . و اما بعد قرض ندارم حتى یک درهم و یک رکعت از نمازهاى واجب من در هیچ حالى قضا نشده و یک روز روزه ام را قضا نکرده ام و یک درهم ازمظالم بـنـدگـان خدا به گردن من نیست و چیزى براى شما باقى نگذاشته ام مگر دو لیره که در جیب جلیقه من است آن هم براى غسال و حق دفن من است و براى مختصرمجلس ترحیم که براى من تشکیل مى دهید و همه شما را به خدا مى سپارم والسلام . ودیگر از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آنـچـه در کـفـنـم هست با من دفن کنید وورقه اى را که از سید گرفته ام در کفن من بگذارید والسلام على من اتبع الهدى . پـس به اذکارى که داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد ازنماز شب , روى سجاده اى که داشت نشست و گویا منتظر مرگ بود. یـک مـرتـبه دیدم از جا بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع کسى را تعارف کرد وشمردم سیزده مـرتـبـه بـلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد و یک مرتبه دیدم مثل مرغى که بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب کرد و از دل نعره زد که یا مولاى یاصاحب الزمان و صورت خود را چند دقیقه بر عتبه در گذاشت . مـن بلند شدم و زیر بغل او را گرفتم در حالى که او گریه مى کرد بعد گفتم : شما را چه مى شود این چه حالى است که دارید؟ گفت : اسکت . (ساکت باش ) و به عربى فرمود: چهارده نور مبارک همگى این جاتشریف دارند. من با خود گفتم : از بس عاشق چهارده معصوم (ع ) است این طور به نظرش مى آیدفکر نمى کردم کـه ایـن حـال سـکرات باشد و آنها تشریف داشته باشند چون حالش خوب بود و هیچ گونه درد و مرضى نداشت و هر چه مى گفت صحیح و حالش هم پریشان نبود. فاصله اى نشد که دیدم تبسمى نمود و از جا حرکت کرد و سه مرتبه گفت : خوش آمدید اى قابض الارواح و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانید در حالتى که دستهایش را بر سینه گذاشته بـود و عـرض کـرد: السلام علیک یا رسول اللّه اجازه مى فرمایید و بعد عرض کرد: السلام علیک یا امـیرالمؤمنین اجازه مى فرمایید و همین طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرض نمود و اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان . آن وقـت رو بـه قـبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: یا اللّه به این چهارده نور مقدس . بعد ملافه را روى صـورت خـود کشید و دستها را پهلویش گذاشت . چون ملافه را کنارزدم دیدم از دنیا رفته است . بچه ها را براى نماز صبح بیدار کرده و گریه مى کردم که ازگریه من مطلب را فهمیدند. صـبح جنازه ایشان را با تشییع کنندگان زیادى برداشته و در غسالخانه قتلگاه غسل دادیم و بدن مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضا (ع ) دفن کردیم . رحمة اللّه علیه
|
|
|
|
|