سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پاسدار شهید سلمان رضایی یکی از چهره های گمنام و شناخته نشده حماسه دفاع مقدس ما بشمار می آید. صفا و صمیمیت او تا ابد از صحیفه اذهان دوستان نزدیکان زدوده نخواهد شد و باید گفت که آنان بهتر می دانند که او که بود و چگونه زیست و در نهایت رو سوی کدامین قبله نهاد ...
متن زیر دست نوشته ای از شهید سلمان رضایی است که در دوران جنگ تحمیلی خطاب به خانواده عزیزش نگاشته است. تقاضا داریم که به دیده تعمیق در این کلمات بنگرید و بدین واسطه قلوب خویش را مالامال از عشق به حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)نمایید ...
حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به من فرمودند: «به این برادران بسیجی و رزمنده و جانباز بگویید که به پاکی و عظمتی که دارند خدا را قسم دهند، که خدا زودتر فرج مرا نزدیک کند.» 

 (کتاب کرامات شهدا، جلد اول، صفحه 66)


نوشته شده در شنبه 89/4/5 ساعت 7:29 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: شهدا و امام زمان


از روستاهای بوشهر با همان لباس قدیمی روستایی دست دو فرزند 7 و 8 ساله اش را گرفته و به شیراز آمده بود. گفت: آمده ام خدمت حضرت آیت الله دستغیب برسم. پرسیدم با ایشان چه کار داری؟ با اصرار بنده گفت: «چند روزی است یکی از فرزندانم سخت مریض شده و وضع مالی من اینقدر وسعت ندارد که بتوانم او را مداوا کنم، به هر زحمتی بود او را به درمانگاه بوشهر بردم. به من گفتند باید هر چه زودتر بچه را برای عمل جراحی به شیراز ببری. شب هنگام به حضرت ولی عصر = عجل الله تعالی فرجه الشریف = متوسل شدم و پس از گریه های زیاد امام زمان (عج) فرمود: فلانی هیچ ناراحتی به خودت راه نده، به شیراز برو، آنجا نماینده ی ما آقای شهید دستغیب حاجت تو را برآورده می کند.» به منزل آقا که رفتیم حضرت آقا بلند شدند و با آن سیّد روستایی احوالپرسی کردند و فرمودند: بچه ات را هم آورده ای؟ و افزودند: هیچ ناراحت نباش که خودم پول بیمارستان و هزینه عمل جراحی فرزندت را فراهم می کنم.   

 

لحظه های آسمانی،ص63 و 64


نوشته شده در شنبه 89/4/5 ساعت 7:29 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: شهدا و امام زمان


یکی از روحانیون و فضلای بزرگ قم برای من تعریف می کردند که زمان جنگ روحانی گردانهای مختلف بودم و دو سه ماه در هر گردان کارهای مختلفی انجام می دادم. تا اینکه در یک گردان آذری زبان افتادم و برای آن گردان هر کاری می کردم، پارچه می زدم، نوار می گذاشتم، سخنرانی، دعا و نماز و... ولی یک نوجوان 15 یا 16 ساله بود که فقط بین نماز تعقیبات می خواند. احساس می کردم اثری که این تعقیبات بین رزمنده ها دارد به مراتب بیشتر از کارهای من است. برایم سؤال بود که این نوجوان چه سرّی با خدا و مهدی (عج) و فاطمه (س) دارد که آنقدر نفسش اثر بخش است.
 گذشت و از آن گردان رفتم، در گردان دیگر فعالیت می کردم. صبح عملیاتی می آمدیم که دو سه نفر از رفقای آن نوجوان را دیدم. از آنها پرسیدم مرا می شناسید؟ گفتند بله. سراغ آن نوجوان را گرفتم. گفتند: «حاج آقا! همین دیشب در عملیات شهید شد.» پرسیدم این سؤال مرا جواب بدید او چه سرّی داشت که اینگونه بود؟ گفتند: ما از اسرار پنهانی او نمی دانیم ولی یک روز در شهر خودمان به ما گفت: شنیدم دیدن عالم ثواب زیادی دارد برویم پیش آقای مدنی ما رو نصیحت کنند. وقت گرفتیم پیش ایشان در موعد مقرر رفتیم. خیلی مؤدبانه پیش ایشان رفتیم حاج آقا با ما روبوسی کرد.
 آقای مدنی بالای مجلس نشست و این نوجوان مؤدب و دو زانو دم در نشست. دیدیم ایشان (آیت الله مدنی) سرشان را پائین انداخته اند و حرف نمی زنند و وقتی سرشان را بالا آوردند با کمال تعجب دیدیم دارند اشک می ریزند یک نگاه در چشمان آن رفیق ما انداخت و با حالت التماس این غزل حافظ را خواند:

ای پیک راستان خبر یار ما بگو 
 احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
بر هم چو میزد آن سر زلفین مشکبار
 باما سر چه داشت ز بحر خدا بگو
گر دیگرت بر آن سر دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت وعرض دعا بگو
هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

و شروع کرد زار زار گریه کردن و آن نوجوان سر را بالا آورد. نگاه در چشم آیت الله مدنی کرد و گفت:

درد عشقی کشیده ام که مپرس
سوز هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار 
دلبری برگزیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس

 برگرفته از سی دی سربندهای فراموش شده


نوشته شده در شنبه 89/4/5 ساعت 7:26 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: شهدا و امام زمان


در یکی از روزهای گرم تابستان سال66 که یگان ما در غرب سرپل ذهاب مستقر بود، همراه تعدادی از بچه ها، برای انجام عملیات شناسایی به اطراف رودخانه الوند رفتیم. پس از انجام مأموریت، به سمت بنه یگان حرکت کردیم. وقتی به تپه مشرف به یگان رسیدیم، ستونی از خودروهای تانک بر را که در جاده خاکی مجاور یگان در حرکت بودند، مشاهده کردیم. این امر تعجب ما را برانگیخت. هیچ کس حرفی نمی زد. شور و حال بچه های یگان و بعضی شواهد، نوید عملیات جدیدی را می داد طولی نکشید که فرمان حرکت صادر شد. به سرعت به مقصدی که هنوز برایمان نامعلوم بود راه افتادیم. در میان راه اطلاع یافتیم که دشمن بعثی از میمک اقدام به تک کرده است.
ساعتی بعد به منطقه عملیاتی رسیدیم اما به خاطر آتش پرحجم مزدوران بعثی نتوانستیم تانک ها را به منطقه درگیری برسانیم لذا تانک ها را در منطقه ای پیاده کردیم و منتظر رسیدن بقیه بچه ها شدیم. وقتی بقیه بچه ها به ما ملحق شدند با اولین تانک به سوی منطقه درگیری حرکت کردیم و پس از بالا رفتن از یال میمک به نیروهای خودی پیوستیم. گرمای سوزان منطقه و ساعت های درگیری، بچه ها را کاملاً خسته کرده بود. با این حال به محض مشاهده اولین تانک، بچه ها نیرو و توان مضاعف یافتند و فریاد شادی سر دادند. دیگر درنگ جایز نبود لذا به سرعت به سکوی تیراندازی حرکت کردم و پس از شناسایی هدف ها شروع به تیراندازی نمودم.
طولی نکشید که تانک های دیگر نیز وارد معرکه کارزار شدند. بچه ها بی وقفه تلاش میکردند و عزمشان را جزم نموده بودند تا به هر نحو، مناطق اشغال شده ، خصوصاً تپه شهدا را از مزدوران بعثی باز پس گیرند. آتش دشمن بعثی نیز هر لحظه شدت بیشتری می یافت. با وجود آن که نیروهای تازه نفس زیادی به یاری ما شتافته بودند، اما هنوز تصرف هدف ها میسر نشده بود و درگیری سختی در این چند روز داشتیم.
یک روز بعدازظهر، همراه تعدادی از دوستان کنار تانک ایستاده بودیم و به سخنان فرمانده عملیات که برای بالا بردن روحیه پرسنل سخن می گفت، گوش می دادیم.
در همین بین جوانی خوش سیما با لباسی که مشخص نبود ارتشی است یا بسیجی، از جاده خاکی کنار یگان بالا آمد و به جمع بچه ها پیوست. او پارچه سبز رنگی بر پیشانی خود بسته بود و با سن کمی که داشت در میان سایرین جلب توجه می نمود. به محض این که چشم فرمانده عملیات به وی افتاد، او را صدا زد و پرسید: «از کدام واحد هستی و این جا چه کار می کنی؟» نوجوان خوش سیما نیز با ادب و در کمال متانت و خونسردی پاسخ داد:    « من سرباز امام زمانم و آمده ام تا تپه ی شهدا را آزاد کنم». بعد هم به سوی خط مقدم به راه افتاد. فرمانده عملیات نیز هر چه کرد نتوانست مانع رفتن او بشود. نوجوان هم چنان رفت تا از نظر ما ناپدید شد.
حدود 2 ساعت از ماجرا گذشته بود که ناگهان از طریق بیسیم به فرماندهی اعلام شد که دشمن سرکوب شده و اقدام به عقب نشینی نموده و تپه شهدا نیز به تصرف نیروهای اسلام درآمده است. بچه ها از خوشحالی سر از پا نمی شناختند و یکدیگر را در آغوش می گرفتند. نیم ساعت پس از کسب این پیروزی با حیرت مشاهده کردیم که همان جوان خوش سیما از سوی خط مقدم به طرف ما می آید. هیچ کس باور نمی کرد که از میان آتش پرحجم و سنگین دشمن بعثی ، جان سالم به در برده باشد.
همه بچه ها ساکت و خاموش به او چشم دوخته بودند و او بی توجه به اطرافش به سمت نفربر فرماندهی می رفت و خطاب به فرمانده عملیات گفت: «تپه شهدا را آزاد کردم.» و بدون معطّلی از آن جا دور شد و از آن پس دیگر کسی او را ندید.

دلاوران حاج عمران، به نقل از استوار زرهی علی اکبر علی احمدی
ماهنامه موعود، شماره 73


نوشته شده در شنبه 89/4/5 ساعت 7:21 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: شهدا و امام زمان


پس از اینکه به بچه‌ها خبر رسید دکتر «رحیمی» شهید شده است همه بچه‌ها دعای توسل را به یاد او خواندند. دعا را «محمدعلی» می‌خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین (ع)‌ رسید، دعا را قطع کرد و خطاب به بچه‌ها گفت:«برادرها اگر مرا ندیدید حلالم کنید من از همه شما حلالیت می‌طلبم
پس از اتمام دعا نزد او رفتم گفتم:«چرا وقت دعا از همه حلالیت طلبیدی؟» گفت:«وقتی به جبهه آمدم، امام زمان (عج) را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند:«به زودی عملیاتی شروع می‌شود و تو نیز در این عملیات شرکت می‌کنی، و شهید خواهی شد
همینگونه شد، او در همان عملیات (مسلم بن عقیل (ع) به شهادت رسید. با اینکه قبل از عملیات به علت درد آپاندیسیت بشدت بیمار بود و حتی فرماندهان می‌خواستند از حضور او در عملیات جلوگیری کنند، ولی او می‌گفت:«چرا شما می‌خواهید از شهادت من جلوگیری کنید؟

منبع :از کتاب برگ‌هایی از بهشت


نوشته شده در شنبه 89/4/5 ساعت 7:21 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: شهدا و امام زمان

<      1   2   3      

منوی اصلی

 RSS 
صفحه نخست
نرم افزار مهدوی شمیم انتظار
دوره آموزش مهدویت - نگین آفرینش
زندگی نامه حضرت
حکومت در زمان غیبت
مدعیان دروغین
غرب و مهدویت
پرسش و پاسخ
شهدا و امام زمان
وظایف منتظران
خانواده مهدوی
کودکان و امام زمان
مقالات
حرف دل
زائرین کوی محبت
کرامات حضرت
دیار یار
نگار خانه
همراه مهدوی
مهدی بلاگ

لحظات انتظار

امروز: جمعه 103 آذر 2
مهدی یاور امروز: 16
مهدی یاور دیروز: 44
کل مهدی یاوران: 358135

لوگو و نویسندگان وبلاگ


 شمیم انتظار
مدیر وبلاگ : نشریه حضور (مختص امام عصر عج)[159]
نویسندگان وبلاگ :
.*.هاتف.*.
.*.هاتف.*. (@)[2]

ملوسک
ملوسک (@)[1]

sheitoon
sheitoon (@)[6]


ذکر تعجیـل فرج رمز نجات بـشر است مابر آنـیـم که ایـن ذکر جهانی بـشـود

مطالب خواندنی

» عوامل پیدایش مدعیان دروغین [24]
» ماه رمضان با امام زمان [26]
» شیوه های مدعیان دروغین مهدویت [121]
» وظیفه منتظران حضرت ولیعصر [144]
» مدعیان دروغین مهدویت [674]
» سری اول کتب مهدوی مخصوص موبایل [324]
» غیبت یا حضور؟ مسئله این است! [26]
» بررسی نقش آمریکا در عصر آخر الزمان [866]
» دوره آموزش مهدویت (نگین آفرینش) [212]
» سرود های زیبا پیرامون امام زمان مخصوص کودکان و نوجوانان [302]
» خاطره ای از سید آزادگان شهید ابوترابی [369]
» دولت پایدار حق فرا می رسد [26]
» نقاشی های مهدوی ویژه کودکان [119]
» تصاویر قدیمی مسجد جمکران [160]
» ویژگى‏هاى مسجد سهله [48]
[آرشیو(15)]

آخرین یادداشت ها

کمک به نیازمندان

persian gulf

لینک دوستان

پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
علی اصغربامری
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
مهندس محی الدین اله دادی
نشریه حضور
رقص خون
****شهرستان بجنورد****
حامیان ولایت
منادی معرفت
بوی سیب
بادصبا
دوستدار علمدار
شبستان
برادران شهید هاشمی
عموهمت من
شهریار کوچه ها
محمد قدرتی
یه دختره تنها
ورزشهای رزمی
جیغ بنفش در ساعت 25
شاه تور
پلاک 40 ... سرداران بی پلاک
دانلود کتاب
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
کنیز مادر
مهربانی
پرسپولیس
فرزند روح الله
تجربه های مربی کوچک
هیئت فاطمیون شهرضا
*فیض زندگی*
مقاله های تربیتی
ثانیه ها...
صداقت
زازران همراه اخر
فقط من برای تو
داود ملکزاده خاصلویی
*مظلومیت اهل البیت(علیهم السلام)*
**قافله نت**
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
جوک پیامک مناسبتی داستان های طنز پ نه پ های جدید
fazestan
شیلو عج الله
راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد
sindrela
شیدائی
خبرهای داغ داغ
پایگاه بسیج شهید کریم مینا سرشت
مسأله شرعی
قدیسان مرگ
سرباز ولایت
سربازی در مسیر . . .
جوک و خنده
مندیر
تَرَنّم عفاف
مقالات

یا ایا صالح المهدی