|
ملاقات حضرت آیة الله العظمى مرعشى نجفى
در ایام تحصیل علوم دینى و فقه اهل بیت علیهمالسلام، در نجف اشرف، شوق زیادى جهت دیدارجمال مولایمان بقیة الله الاعظم عجلالله تعالى فرجه داشتم با خود عهد کردم چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم، به این نیت که جمال آقا صاحب الامرعلیهالسلام را زیارت کنم و به این فوز بزرگ نایل شوم تا 35 یا 36 شب چهارشنبه ادامه دادم. تصادفا در یک شب چهارشنبه ، رفتنم از نجف به تاخیر افتاد و هوا ابرى و بارانى بود. نزدیک شب وحشت و ترس وجود مرا فرا گرفت مخصوصا از زیادى قطاع الطریق و دزدها، ناگهان صداى پایى را از پشت سر شنیدم که بیشتر موجب ترس و وحشتم گردید. برگشتم به عقب، سید عربى را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت: اىسید! سلام علیکم ترس و وحشت به کلى از وجودم رفت و اطمینان و سکون نفس پیدا کردم . تعجب آور بود که چگونه این شخص در تاریکى شدید، متوجه سیادت من شد و در آن حال من از این مطلب غافل بودم. به هر حال سخن مىگفتیم و مىرفتیم . سید عرب از من سؤال کرد: قصد کجا دارى گفتم: مسجد سهله فرمود: به چه جهت گفتم: به قصد تشرف و زیارت ولى عصرعلیهالسلام مقدارى که رفتیم ، به مسجد زید بن صوحان که مسجد کوچکى است نزدیک مسجد سهله رسیدیم داخل مسجد شده و نماز خواندیم و بعد از دعایى که سید خواند که، مثل آن بود که دیوار و سنگها با ایشان آن دعا را مىخواندند، احساس انقلابى عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم بعد از دعا سید فرمود: سید تو گرسنهاى، خوباست شام بخورى پس سفرهاى را که زیر عبا داشت بیرون آورد و درآن سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز تازه بود. مثل این که تازه از باغ چیده شده بود . و آن وقت چله زمستان وفصل سرماى شدید بود و من متوجه نشدم که این آقا این خیارهای تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده؟ به هر حال طبق دستور آقا شام خوردم سپس فرمود: بلند شو تا به مسجد سهله برویم داخل مسجد شدیم ، آقا مشغول اعمال وارده درمقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه مىکردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشاء را به آقا اقتدا کردم و متوجه نبودم که این آقا کیست بعد از آن که اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود اى سید آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه مىروى یا در همین جا مىمانى گفتم: مىمانم و سپس در وسط مسجد در مقام امام صادق علیهالسلام نشستیم به سید گفتم: آیا چاى یا قهوه یا دخانیات میل دارى آماده کنم در جواب، کلام جامعى را فرمود: این امور از زواید زندگى است که ما از آن دوریم این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوى که هرگاه یادم مىآید ارکان وجودم مىلرزد. به هر حال مجلس نزدیک دو ساعت طول کشید و در این مدت مطالبى رد و بدل شد که به بعضى از آنها اشاره مىکنم در رابطه با استخاره سخن به میان آمد. سید عرب فرمود اى سید با تسبیح به چه نحو استخاره مىکنى گفتم: سه مرتبه صلوات مىفرستم و سه مرتبه مىگویم: «استخیر الله برحمتة خیرة فى عافیة» پس قبضهاى از تسبیح را گرفته مىشمارم، اگر دو تا بماند بد است و اگر یکى ماند خوب است فرمود: این استخاره، دنباله ای دارد که به شما نرسیده و آن این است که هرگاه یکى باقى ماند فورا حکم به خوبى استخاره ندهید بلکه دوباره بر ترک عمل، استخاره کنید اگر زوج آمد کشف مىشود استخاره اول خوب است اما اگر یکى آمد کشف مىشود که استخاره اول میانه است به حسب قواعد علمیه مىبایست دلیل بخواهیم و آقا جواب دهد به جاى دقیق و باریکى رسیدیم پس به مجرد این قول تسلیم شدم و در عین حال متوجه نبودم که این آقا کیست از جمله مطالب در این جلسه تاکید سید عرب بر تلاوت و قرائت این سورهها بعد از نمازهاى واجب بود. بعد ازنماز صبح سوره یاسین و بعد از نماز ظهر سوره نباء بعد از نمازعصر سوره نوح و بعد از مغرب سوره واقعه و بعد از نماز عشاء سوره ملک دیگر این که تاکید فرمودند: بر دو رکعت نماز بین مغرب و عشاء که در رکعت اول بعد از حمد هر سورهاى خواستى مىخوانى و در رکعت دوم بعد از حمد سوره واقعه را مىخوانى و فرمود: این نماز کفایت مىکند از خواندن سوره واقعه بعد از نماز مغرب، چنانکه گذشت تاکید فرمود که: بعد از نمازهاى پنجگانه این دعا رابخوان «اللهم سرحنى عن الهموم و الغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشیطان برحمتک یا ارحمالراحمین» و دیگر بر خواندن این دعا بعد از ذکر رکوع درنمازهاى یومیه خصوصا رکعت آخر تاکید کردند اللهم صل على محمد و آل محمد و ترحم علىعجزنا و اغثنا بحقهم در تعریف و تمجید از شرایع الاسلام مرحوم محقق حلى فرمود تمام آن مطابق با واقع است مگر کمى از مسایل آن تاکید بر خواندن قرآن و هدیه کردن ثواب آن، براى شیعیانى که وارثى ندارند یا دارند ، ولکن یادی از آنها نمىکنند تحت الحنک را از زیر حنک دور دادن و سر آن را درعمامه قرار دادن چنانکه علماى عرب به همین نحو عمل مىکنند و فرمود: در شرع این چنین رسیده است تاکید بر زیارت سید الشهدا علیهالسلام دعا در حق من و فرمود: قرار دهد خدا تو را از خدمتگزاران شرع پرسیدم: نمىدانم آیا عاقبت کارم خیر است و آیا من نزد صاحب شرع مقدس رو سفیدم فرمود: عاقبت تو خیر و سعیت مشکور و روسفیدى گفتم: نمىدانم آیا پدر و مادر و اساتید و ذوى الحقوق از من راضى هستند یا نه فرمود: تمام آنها از تو راضىاند و دربارهات دعا مىکنند استدعاى دعا کردم براى خودم که موفق باشم براى تالیف و تصنیف دعا فرمودند پس از این گفتگو به خاطرحاجتى خواستم از مسجد بیرون روم ، آمدم کنار حوض که در وسط راه قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد ، به ذهنم رسید چه شبى بود واین سید عرب کیست که این همه با فضیلت است؟ شاید همان مقصود و معشوقم باشد تا به ذهنم این فکر خطور کرد، مضطرب برگشتم و آن آقا را ندیدم و کسى هم در مسجد نبود. یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم و غافل بودم، مشغول گریه شدم و همچون دیوانه اطراف مسجد گریه مىکردم تا صبح شد، چون عاشقى که بعد از وصال مبتلا به هجران شود این بود اجمالى از تفصیل، که هر وقت آن شب یادم مىآید بهت زده مىشوم
|
|
|
|
شیخ محمد طاهر نجفى
صـالح متقى , شیخ محمد طاهر نجفى سالها است که خادم مسجد کوفه مى باشد و باخانواده خود در هـمـان جـا مـنـزل دارد و اکثر اهل علم نجف که به آن جا مشرف مى شوند, او را مى شناسند و تاکنون چیزى جز حسن و صلاح از او نقل نکرده اند وایشان الان از هر دو چشم نابینا است . او مـى گفت : هفت یا هشت سال قبل , به علت نیامدن زوار و جنگ بین دو طایفه درنجف اشرف , کـه بـاعـث قـطـع تـردد اهل علم به آن جا شد, زندگانى بر من تلخ گشت ,چون راه درآمد من مـنـحـصـر بـه ایـن دو دسته (زوار و اهل علم ) بود, به طورى که اگرآنها نمى آمدند, زندگى ام نـمـى چـرخید. با این حال و با کثرت عیال خود و بعضى ازایتام , که سرپرستى آنها با من بود, شب جمعه اى هیچ غذایى نداشتیم و بچه ها ازگرسنگى ناله مى کردند. بسیار دلتنگ شدم . من غالبا به بعضى از اوراد و ختوم مشغول بودم . در آن شب که بدى حال به نهایت خود رسیده بود, رو بـه قـبـله , میان محل سفینه (معروف به جاى تنور) و دکة القضاء(جایى که امیرالمؤمنین (ع ) براى قضاوت مى نشسته اند) نشسته بودم و شکایت حال خود را به خداى متعال مى نمودم و اظهار مى کردم که خدایا به همین حالت فقر وپریشانى راضى هستم . و باز عرض کردم : چیزى بهتر از آن نیست که چهره مبارک سید و مولاى عزیزم را به من نشان دهى و دیگر هیچ نمى خواهم . نـاگهان خود را سر پا دیدم که در یک دستم سجاده اى سفید و دست دیگرم در دست جوان جلیل الـقدرى که آثار هیبت و جلال از او ظاهر است , قرار داشت . ایشان لباس نفیسى مایل به سیاه در بر داشـت . مـن ظـاهـربـیـن , خیال کردم که یکى از سلاطین است ,اما عمامه به سر مبارک داشت و نـزدیـک او شـخص دیگرى بود که لباس سفیدى به تن کرده بود. با این حالت به سمت دکه اى که نزدیک محراب است براه افتادیم وقتى به آن جا رسیدیم , آن شخص جلیل که دست من در دست او بود فرمود: یا طاهر افرش السجادة (اى طاهر سجاده را فرش کن . ) آن را پهن نمودم دیدم سفید است و مى درخشد و با خط درخشان چیزى بر آن نوشته شده بود ولى جـنـس آن را تشخیص ندادم . من با ملاحظه انحرافى که در قبله مسجدبود, سجاده را رو به قبله فرش کردم . فرمود: چطور سجاده را پهن کردى ؟ من از هیبت آن جناب از خود بى خود شدم و ازشدت حواس پرتى گفتم : فرشتها بالطول و العرض (سجاده را به طول و عرض پهن نمودم . ) فرمود: این عبارت را از کجا گرفته اى ؟ گـفـتـم : ایـن کـلام از زیـارتـى اسـت که با آن , حضرت بقیة اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشریف را زیارت مى کنند. در روى مـن تبسم کرد و فرمود: اندکى فهم دارى . بعد هم بر آن سجاده ایستاد و براى نماز تکبیر گفت و پیوسته نور عظمت او زیاد مى شد به طورى که نظر بر روى مبارک ایشان ممکن نبود. آن شـخص دیگر به فاصله چهار وجب پشت سر ایشان ایستاد. هردو نماز خواندند و من روبروى ایشان ایستاده بودم . ناگهان در دلم راجع به او چیزى افتاد و فهمیدم ایشان از آن اشخاصى که من خیال کرده ام , نیست . وقتى از نماز فارغ شدند, حضرتش را دیگر در آن جا ندیدم اما مشاهده کردم که آن بزرگوار روى یک کرسى حدود دومترى که سقف هم داشت , نشسته اند و آن قدر نورانى بودند که چـشـم را خـیـره مـى کـرد. از هـمان جا فرمودند: اى طاهر احتمال مى دهى من کدام سلطان از این سلاطین باشم ؟ عرض کردم : مولاى من , شما سلطان سلاطینید و سید عالمید و از این سلاطین معمولى نیستید. فرمود: اى طاهر به مقصد خود رسیدى دیگر چه مى خواهى ؟ آیا ما شما را هر روزرعایت نمى کنیم ؟ آیا اعمال شما بر ما عرضه نمى شود؟ بعد هم وعده گشایش ازتنگدستى را به من دادند. در هـمـیـن لـحظه شخصى که او را مى شناختم و کردار زشتى داشت از طرف صحن مسلم وارد مـسـجـد شـد. آثـار غـضـب بر آن جناب ظاهر و روى مبارک را به طرف او کردو رگ هاشمى در پـیـشانیش پدیدار شد و فرمود: اى فلان , کجا فرار مى کنى ؟ آیا زمین و آسمان از آن ما نیست و در آنها احکام و دستورات ما جارى نمى شود؟ تو چاره اى جز آن که زیردست ما باشى ,ندارى ؟ آنگاه به من توجه کرد و تبسم نمود و فرمود: اى طاهر به مراد خود رسیدى , دیگر چه مى خواهى ؟ بـه خـاطـر هـیـبت آن جناب و حیرتى که از جلال و عظمت او به من دست داد, نتوانستم سخنى بـگـویـم . باز ایشان سخن خود را تکرار فرمودند, اما شدت حال من به وصف نمى آمد. لذا نتوانستم جـوابـى بـدهـم و سـؤالـى از حـضرتش بنمایم . ودر این جا به فاصله چشم برهم زدنى نگذشت که ناگهان خود را در میان مسجد, تنها دیدم . به طرف مشرق نگاه کردم , دیدم فجر طلوع کرده است . شیخ طاهر گفت : با آن که چند سال است که کور شده ام و بسیارى از راه هاى کسب درآمد بر من بـسته شده , که یکى از آنها خدمت علماء و طلابى بود که به کوفه مشرف مى شدند, اما طبق وعده حـضـرت , از آن تاریخ تا به حال الحمدللّه در امر زندگى گشایش شده و هرگز به سختى و تنگى نیفتاده ام
|
|
|
|
داستانى دیگر از شیخ مفید
در کتاب شریف عقبرى الحسان داستان دیگرى نیز از مرحوم شیخ مفید نقل شده است که نشان دهنده ى عنایت و توجه خاص حضرت بقیة الله(علیه السلام) به ایشان است و آن به این شرح است که در زمان شیخ مفید رحمه الله شخصى از روستایى به خدمت ایشان رسید و سئوال کرد: زنى حامله فوت کرده و حملش زنده است. آیا باید شکم زن را شکافت و طفل را بیرون آورد یا اینکه به همان حالت او را دفن کنیم شیخ مفید فرمود: با همان حمل زن را دفن کنید آن مرد برگشت ولى متوجه شد سوارى از پشت سر مى تازد و مى آید. وقتى نزدیک او رسید گفت: اى مرد، شیخ مفید فرمود: شکم آن را شکافته و طفل را بیرون آورید، بعد او را دفن کنید مرد روستایى همین کار را کرد پس از مدتى ماجراى آن سوار را براى شیخ نقل کردند ایشان فرمود: من کسى را نفرستاده بودم. معلوم است که آن شخص حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه الشریف بوده اند. حال که ما در احکام شرعى اشتباه مى کنیم، همان بهتر که دیگر فتوا ندهیم ایشان در خانه ى خود نشست و بیرون نیامد امّا از ناحیه مقدسه حضرت صاحب الامر(علیه السلام) توقیع و نامه اى براى ایشان صادر شد که بر شماست فتوا دادن و بر ماست که نگذاریم شما در خطا واقع شوید با صدور این توقیع، شیخ مفید بار دیگر به مسند فتوا نشست
|
|
|
|
ملاّ احمد مقدّس اردبیلى
یکى از زیباترین تشرّفاتى که در طول قرون و اعصار در مجسد اعظم کوفه رخ داده، تشرّف نادرهى دوران، محقّق بىنظیر زمان، مولى احمد، معروف به: «مقدّس اردبیل» (متوفّاى 993 ه) مدفون در ایوان مقدس حرم مطهّر مولاى متقیان امیر مؤمنان(علیهالسّلام) مىباشد داستان این تشرّف با اسناد مختلف از سرآمدِ شاگردان محقق اردبیلى، سیّد سند، حبر معتمد «میر علاّم» روایت شده است حجّت تاریخ علاّمهى تهرانى مىنویسند: به هنگام ارتحال مقدّس اردبیلى از او پرسیدند که بعد از شما به چه کسى مراجعه کنیم؟ ایشان فرمود: در احکام شرعى به میر علاّم و در مسائل عقیدتى به میرفضلاللّه مراجعه نمایید و اینک داستان تشرّف مقدّس اردبیلى به نقل میرعلاّم علامهى مجلسى از گروهى از اساتید خود، از سید فاضل »امیر علاّم» شاگرد برجستهى مقدس اردبیلى روایت مىکند که گفت شبى در صحن مقدس مولاى متقیان امیرمؤمنان(علیهالسّلام) بودم، مقدار زیادى از شب گذشته بود، من در صحن مطهّر قدم مىزدم، ناگاه دیدم که شخصى به سوى حرم مطهر در حرکت است، نزدیک رفتم، دیدم استاد بزرگوارم عالم پرهیزکار، فاضل عالى مقدار، ولى احمد اردبیلى است من خود را مخفى کردم، تا استاد به درب حرم رسید، درب حرم بسته بود، به مجّرد این که استاد به درب حرم رسید، درب به رویش باز شد او وارد حرم شد و من مىشنیدم که با کسى در داخل حرم گفت و گو مىکند. پس از دقایقى از حرم بیرون آمد، درب حرم بسته شد، ایشان حرکت کرد و من نیز به دنبالاش روان گشتم مقدس اردبیلى از نجف اشرف خارج شد و راه مسجد کوفه را در پیش گرفت. من نیز چون شاید به دنبالاش در حرکت بودم، به گونهاى که متوجّه من نمىشد. تا داخل مسجد اعظم کوفه شد و در محرابى که محلّ شهادت امیرمؤمنان(علیهالسّلام) بود، قرار گرفت مدّت طولانى رد آن جا توقّف نمود، آنگاه از مسجد بیرون رفت و راه نجف را در پیش گرفت تا نزدیکى مسجد«حنّانه» پشت سرش در حرکت بودم، آن جا مرا سرفهاى در گرفت، که نتوانستم خوددارى کن، پس به سوى من نگاهى کرد و در آن تاریک شب مرا شناخت و فرمود:«تو میر علاّم هستى؟». گفتم: آراى. پرسید: تو این جا چه کار مىکنى گفتم: از لحظهاى که شما قدم در صحن مهر نهادى، تا الآن پشت سرِ شما بودم، شما را قسم مىدهم به صاحب آن قبر مطهر )على(علیهالسّلام)( آنچه امشب براى تو پیش آمد، از آغاز تا فرجام برا یمن بازگوى فرمود: مىگویم، به شرط این که تا من زنده هستم به احدى بازگو نکنى من تعهد کردم، هنگامى که از عهد و میثاق من مطمئن شده فرمود: در مورد برخى از مسایل مىاندیشیدم، برخى از آنها بر من مشکل شد، به دلم گذشت که به محضر مولاى متقیان(علیهالسّلام) برسم و مشکل خود را از محضر آن حضرت بپرسم چون به درب حرم رسیدم، به طورى که مشاهده کردى، درب حرم به رویم گشوده شد، وارد حرم شدم، از خداوند منّان مسألت نمودم که امیرمؤمنان مشکل مرا بازگشاید. ناگهان صدایى از قبر مطهر به گوشم رسید که اِئتِ مَسِجدَ الکُوفَةِ وَسَل عَنِ القائِمِ(علیهالسّلام) فَاِنَّهُ إمامُ زَمانِکَ به مسجد کوفه برو، و مسائلات را از حضرت قائم(علیهالسّلام) بپرس، که امام زمانات او مىباشد پس به مسجد کوفه آدم و در محراب مسجد پرسشهاى خود را از آن حضرت پرسیدم و پاسخهاى لازم را دریافت کردم، و اینک به منزل خود باز مىگردم این داستان را با اندک تغییرى در تعبیر، معاصر علامهى مجلسى، محّدث والامقام، مرحوم سید نعمة اللّه جزایرى )متوفّاى 1112ه.( توسّط استادش »سیدهاشم احسائى» از استاد وى »میر علاّم» شاگرد برجستهى مقدّس اردبیلى نقل کرده است این داستان در منابع فراوانى به نقل از علامهى مجلسى(109) و در منابع دیگر به نقل از مرحوم جزایرى آمده است.(110) در نسخهى چاپى انوار نعمانّیه، براى »میرعلاّم» نسخه بدلى به عنوان »مدیر فیض اللّه» آمده، از اینرهگذر در برخى منابع به جاى میرعلاّم، میرفیضاللّه(111) و در برخى به عنوان نسخه بدل(112) و در برخى دیگر »میرغلام» آمده(113)، ولى صحیح آن »میرعلام» مىباشد.(114)
|
|
|
|
حاج شیخ محمد کوفى شوشترى
حاج شیخ محمد کوفى شوشترى فرمود: حـدود سـال 1335, در شب هجدهم ماه مبارک رمضان قصد کردم به مسجد کوفه مشرف شوم و شب نوزدهم , یعنى شب ضربت خوردن حضرت امیرالمؤمنین (ع ),و شب بیست و یکم که شهادت ایشان است , را در آن جا بیتوته کنم و در این مساله وحادثه بزرگ تفکر نمایم و عزادارى کنم . نـمـاز مـغـرب و عـشـاء را در مقام مشهور به مقام امیرالمؤمنین (ع ) به جا آوردم وبرخاستم تا به گـوشـه اى از اطـراف مسجد رفته و افطار کنم . افطارم در آن شب نان وخیار بود. به طرف شرق مـسجد به راه افتادم وقتى از طاق اول گذشتم و به طاق دوم رسیدم , دیدم بساطى فرش شده و شـخـصى عبا به خود پیچیده , بر آن فرش خوابیده است و شخص معممى در لباس اهل علم نزد او نشسته است . به او سلام کردم . جواب سلامم را داد و گفت : بنشین نشستم . سپس از حال تک تک علماء و فضلاء سؤال نمودو من در جواب مى گفتم : به خیر و عافیت است . شخصى که خوابیده بود کلمه اى به اوگفت که من نفهمیدم و او هم دیگر سؤالى نکرد. پرسیدم : این شخص کیست که خوابیده است ؟ گفت :ایشان سید عالم است . (سرورتمام مخلوقات است ) جمله او را سنگین دانستم و گمان کردم که مى خواهد این شخص را بدون جهت بزرگ شمارد. با خود گفتم سید عالم , آن حجت منتظر (ع ) است , لذا گفتم : این سید,عالم است . (این آقا شخص دانشمندى است ) گفت : نه , ایشان سید عالم است . ساکت شدم و از کلام او متحیر گشتم و از این که مى دیدم در آن شـب تاریک , نور بر دیوارها ساطع است , مثل این که چراغهایى روشن باشد, با این که اول شب بود, در حـیـرت بودم ولى با وجود این موضوع و همچنین باوجود کلام آن شخص که مى گوید ایشان سید عالم است , باز ملتفت نشدم . در این هنگام شخصى که خوابیده بود, آب خواست , دیدم مردى در حالى که دردستش کاسه آبى بـود, ظـاهـر شـد و بـه طـرف ما آمد ظرف آب را به او داد و ایشان آشامیدو بقیه اش را به من داد گـفـتـم : تشنه نیستم . آن شخص کاسه را گرفت و همین که چندقدمى رفت , غایب شد. من هم بـراى نـمـازخـواندن در مقام , و تفکر در مصیبت عظماى امیرالمؤمنین (ع ) برخاستم که بروم آن شخص از قصد من سؤال کرد من هم جوابش را دادم . او مرا تشویق و اکرام نمود و برایم دعا کرد. بـه مـقام آمدم و چند رکعت نماز خواندم , اما کسالت و خواب بر من غالب شد, لذاخوابیدم و وقتى بیدار شدم که دیدم هوا روشن است . خود را به خاطر فوت شدن عبادت و کسالتم سرزنش نمودم و مى گفتم امشب که باید در مصیبت امیرالمؤمنین (ع ) محزون باشم , چرا خوابیدم آن هم در چنین جایى و درحالى که تمام بهره من , دربیدارى و در این مقام بود. ولى در آن جا دیدم جمعى دو صف ترتیب داده و نمازمى خواندند و یک نفر هم امام جماعت ایشان بود. یکى از آن جمع گفت : این جوان را با خود ببرید. امام جماعت فرمود: او دو امتحان در پیش دارد: یکى در سال چهل و دیگرى در سال هفتاد. در ایـن جـا من براى گرفتن وضو به خارج مسجد رفتم و وقتى برگشتم , دیدم هواتاریک است و اثـرى از آن جـمـاعت نیست . تازه متوجه شدم که آن سیدى که خوابیده بود, همان حجت منتظر, امام عصر روحى فداه , بوده است و نورى که بر دیوارها ساطع مى شد, نور امامت بود و حضرت , امام جماعت آن عده بوده اند و هوا هم به خاطر آن نور, روشن شده بود. و باز معلوم شد که آن جمعیت , خواص حضرت بوده اند و آب آوردن و برگشتن آن شخص , از معجزات حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بوده است
|
|
|
|
|