سفارش تبلیغ
صبا ویژن


داستانى دیگر از شیخ مفید

در کتاب شریف عقبرى الحسان داستان دیگرى نیز از مرحوم شیخ مفید نقل شده است که نشان دهنده ى عنایت و توجه خاص حضرت بقیة الله(علیه السلام) به ایشان است و آن به این شرح است که در زمان شیخ مفید رحمه الله شخصى از روستایى به خدمت ایشان رسید و سئوال کرد: زنى حامله فوت کرده و حملش زنده است. آیا باید شکم زن را شکافت و طفل را بیرون آورد یا اینکه به همان حالت او را دفن کنیم
شیخ مفید فرمود: با همان حمل زن را دفن کنید
آن مرد برگشت ولى متوجه شد سوارى از پشت سر مى تازد و مى آید. وقتى نزدیک او رسید
گفت: اى مرد، شیخ مفید فرمود: شکم آن را شکافته و طفل را بیرون آورید، بعد او را دفن کنید
مرد روستایى همین کار را کرد
پس از مدتى ماجراى آن سوار را براى شیخ نقل کردند
ایشان فرمود: من کسى را نفرستاده بودم. معلوم است که آن شخص حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه الشریف بوده اند. حال که ما در احکام شرعى اشتباه مى کنیم، همان بهتر که دیگر فتوا ندهیم
ایشان  در خانه ى خود نشست و بیرون نیامد امّا از ناحیه مقدسه حضرت صاحب الامر(علیه السلام) توقیع و نامه اى براى ایشان صادر شد که بر شماست فتوا دادن و بر ماست که نگذاریم شما در خطا واقع شوید
با صدور این توقیع، شیخ مفید بار دیگر به مسند فتوا نشست


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10 ساعت 12:45 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: زائرین کوی محبت


ملاّ احمد مقدّس اردبیلى

یکى از زیباترین تشرّفاتى که در طول قرون و اعصار در مجسد اعظم کوفه رخ داده، تشرّف نادره‏ى دوران، محقّق بى‏نظیر زمان، مولى احمد، معروف به: «مقدّس اردبیل» (متوفّاى 993 ه) مدفون در ایوان مقدس حرم مطهّر مولاى متقیان امیر مؤمنان(علیه‏السّلام) مى‏باشد
داستان این تشرّف با اسناد مختلف از سرآمدِ شاگردان محقق اردبیلى، سیّد سند، حبر معتمد «میر علاّم» روایت شده است
حجّت تاریخ علاّمه‏ى تهرانى مى‏نویسند: به هنگام ارتحال مقدّس اردبیلى از او پرسیدند که بعد از شما به چه کسى مراجعه کنیم؟ ایشان فرمود: در احکام شرعى به میر علاّم و در مسائل عقیدتى به میرفضل‏اللّه مراجعه نمایید
و اینک داستان تشرّف مقدّس اردبیلى به نقل میرعلاّم
علامه‏ى مجلسى از گروهى از اساتید خود، از سید فاضل »امیر علاّم» شاگرد برجسته‏ى مقدس اردبیلى روایت مى‏کند که گفت
شبى در صحن مقدس مولاى متقیان امیرمؤمنان(علیه‏السّلام) بودم، مقدار زیادى از شب گذشته بود، من در صحن مطهّر قدم مى‏زدم، ناگاه دیدم که شخصى به سوى حرم مطهر در حرکت است، نزدیک رفتم، دیدم استاد بزرگوارم عالم پرهیزکار، فاضل عالى مقدار، ولى احمد اردبیلى است
من خود را مخفى کردم، تا استاد به درب حرم رسید، درب حرم بسته بود، به مجّرد این که استاد به درب حرم رسید، درب به رویش باز شد
او وارد حرم شد و من مى‏شنیدم که با کسى در داخل حرم گفت و گو مى‏کند. پس از دقایقى از حرم بیرون آمد، درب حرم بسته شد، ایشان حرکت کرد و من نیز به دنبال‏اش روان گشتم
مقدس اردبیلى از نجف اشرف خارج شد و راه مسجد کوفه را در پیش گرفت. من نیز چون شاید به دنبال‏اش در حرکت بودم، به گونه‏اى که متوجّه من نمى‏شد. تا داخل مسجد اعظم کوفه شد و در محرابى که محلّ شهادت امیرمؤمنان(علیه‏السّلام) بود، قرار گرفت
مدّت طولانى رد آن جا توقّف نمود، آنگاه از مسجد بیرون رفت و راه نجف را در پیش گرفت
تا نزدیکى مسجد«حنّانه» پشت سرش در حرکت بودم، آن جا مرا سرفه‏اى در گرفت، که نتوانستم خوددارى کن، پس به سوى من نگاهى کرد و در آن تاریک شب مرا شناخت و فرمود:«تو میر علاّم هستى؟». گفتم: آراى. پرسید: تو این جا چه کار مى‏کنى
گفتم: از لحظه‏اى که شما قدم در صحن مهر نهادى، تا الآن پشت سرِ شما بودم، شما را قسم مى‏دهم به صاحب آن قبر مطهر )على(علیه‏السّلام)( آنچه امشب براى تو پیش آمد، از آغاز تا فرجام برا یمن بازگوى
فرمود: مى‏گویم، به شرط این که تا من زنده هستم به احدى بازگو نکنى من تعهد کردم، هنگامى که از عهد و میثاق من مطمئن شده فرمود: در مورد برخى از مسایل مى‏اندیشیدم، برخى از آن‏ها بر من مشکل شد، به دلم گذشت که به محضر مولاى متقیان(علیه‏السّلام) برسم و مشکل خود را از محضر آن حضرت بپرسم
چون به درب حرم رسیدم، به طورى که مشاهده کردى، درب حرم به رویم گشوده شد، وارد حرم شدم، از خداوند منّان مسألت نمودم که امیرمؤمنان مشکل مرا بازگشاید. ناگهان صدایى از قبر مطهر به گوشم رسید که
 اِئتِ مَسِجدَ الکُوفَةِ وَسَل عَنِ القائِمِ(علیه‏السّلام) فَاِنَّهُ إمامُ زَمانِکَ
 به مسجد کوفه برو، و مسائل‏ات را از حضرت قائم(علیه‏السّلام) بپرس، که امام زمان‏ات او مى‏باشد
پس به مسجد کوفه آدم و در محراب مسجد پرسشهاى خود را از آن حضرت پرسیدم و پاسخ‏هاى لازم را دریافت کردم، و اینک به منزل خود باز مى‏گردم
این داستان را با اندک تغییرى در تعبیر، معاصر علامه‏ى مجلسى، محّدث والامقام، مرحوم سید نعمة اللّه جزایرى )متوفّاى 1112ه.( توسّط استادش »سیدهاشم احسائى» از استاد وى »میر علاّم» شاگرد برجسته‏ى مقدّس اردبیلى نقل کرده است
این داستان در منابع فراوانى به نقل از علامه‏ى مجلسى(109) و در منابع دیگر به نقل از مرحوم جزایرى آمده است.(110)
در نسخه‏ى چاپى انوار نعمانّیه، براى »میرعلاّم» نسخه بدلى به عنوان »مدیر فیض اللّه» آمده، از این‏رهگذر در برخى منابع به جاى میرعلاّم، میرفیض‏اللّه(111) و در برخى به عنوان نسخه بدل(112) و در برخى دیگر »میرغلام» آمده(113)، ولى صحیح آن »میرعلام» مى‏باشد.(114)


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10 ساعت 12:45 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: زائرین کوی محبت


حاج شیخ محمد کوفى شوشترى

حاج شیخ محمد کوفى شوشترى فرمود: حـدود سـال 1335, در شب هجدهم ماه مبارک رمضان قصد کردم به مسجد کوفه مشرف شوم و شب نوزدهم , یعنى شب ضربت خوردن حضرت امیرالمؤمنین (ع ),و شب بیست و یکم که شهادت ایشان است , را در آن جا بیتوته کنم و در این مساله وحادثه بزرگ تفکر نمایم و عزادارى کنم .
نـمـاز مـغـرب و عـشـاء را در مقام مشهور به مقام امیرالمؤمنین (ع ) به جا آوردم وبرخاستم تا به گـوشـه اى از اطـراف مسجد رفته و افطار کنم .
افطارم در آن شب نان وخیار بود.
به طرف شرق مـسجد به راه افتادم وقتى از طاق اول گذشتم و به طاق دوم رسیدم , دیدم بساطى فرش شده و شـخـصى عبا به خود پیچیده , بر آن فرش خوابیده است و شخص معممى در لباس اهل علم نزد او نشسته است .
به او سلام کردم .
جواب سلامم را داد و گفت : بنشین نشستم .
سپس از حال تک تک علماء و فضلاء سؤال نمودو من در جواب مى گفتم : به خیر و عافیت است .
شخصى که خوابیده بود کلمه اى به اوگفت که من نفهمیدم و او هم دیگر سؤالى نکرد.
پرسیدم : این شخص کیست که خوابیده است ؟ گفت :ایشان سید عالم است .
(سرورتمام مخلوقات است ) جمله او را سنگین دانستم و گمان کردم که مى خواهد این شخص را بدون جهت بزرگ شمارد.
با خود گفتم سید عالم , آن حجت منتظر (ع ) است , لذا گفتم : این سید,عالم است .
(این آقا شخص دانشمندى است ) گفت : نه , ایشان سید عالم است .
ساکت شدم و از کلام او متحیر گشتم و از این که مى دیدم در آن شـب تاریک , نور بر دیوارها ساطع است , مثل این که چراغهایى روشن باشد, با این که اول شب بود, در حـیـرت بودم ولى با وجود این موضوع و همچنین باوجود کلام آن شخص که مى گوید ایشان سید عالم است , باز ملتفت نشدم .
در این هنگام شخصى که خوابیده بود, آب خواست , دیدم مردى در حالى که دردستش کاسه آبى بـود, ظـاهـر شـد و بـه طـرف ما آمد ظرف آب را به او داد و ایشان آشامیدو بقیه اش را به من داد گـفـتـم : تشنه نیستم .
آن شخص کاسه را گرفت و همین که چندقدمى رفت , غایب شد.
من هم بـراى نـمـازخـواندن در مقام , و تفکر در مصیبت عظماى امیرالمؤمنین (ع ) برخاستم که بروم آن شخص از قصد من سؤال کرد من هم جوابش را دادم .
او مرا تشویق و اکرام نمود و برایم دعا کرد.
بـه مـقام آمدم و چند رکعت نماز خواندم , اما کسالت و خواب بر من غالب شد, لذاخوابیدم و وقتى بیدار شدم که دیدم هوا روشن است .
خود را به خاطر فوت شدن عبادت و کسالتم سرزنش نمودم و مى گفتم امشب که باید در مصیبت امیرالمؤمنین (ع ) محزون باشم , چرا خوابیدم آن هم در چنین جایى و درحالى که تمام بهره من , دربیدارى و در این مقام بود.
ولى در آن جا دیدم جمعى دو صف ترتیب داده و نمازمى خواندند و یک نفر هم امام جماعت ایشان بود.
یکى از آن جمع گفت : این جوان را با خود ببرید.
امام جماعت فرمود: او دو امتحان در پیش دارد: یکى در سال چهل و دیگرى در سال هفتاد.
در ایـن جـا من براى گرفتن وضو به خارج مسجد رفتم و وقتى برگشتم , دیدم هواتاریک است و اثـرى از آن جـمـاعت نیست .
تازه متوجه شدم که آن سیدى که خوابیده بود, همان حجت منتظر, امام عصر روحى فداه , بوده است و نورى که بر دیوارها ساطع مى شد, نور امامت بود و حضرت , امام جماعت آن عده بوده اند و هوا هم به خاطر آن نور, روشن شده بود.
و باز معلوم شد که آن جمعیت , خواص حضرت بوده اند و آب آوردن و برگشتن آن شخص , از معجزات حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بوده است


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10 ساعت 12:44 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: زائرین کوی محبت


ملاّ على رشتى

از زیارت کربلاى معلّى باز مى گشتم، سوار قایقى شدم که عدّه اى از اهل حلّه نیز بر آن سوار بودند، آنها مشغول شوخى و خنده بوده و جوانى را استهزاء مى کردند و مذهبش را مسخره مى گرفتند، امّا جوان با سکینه و وقار، به آنان اعتنائى نمى کرد، آنچه جاى تعجّب بود آنکه با این همه، هنگام صرف غذا با آنان همراه شد و بر سفره ى ایشان نشست، منتظر فرصتى بودم تا از حقیقت امر جویا شوم
قایق در بین راه به جائى رسید که آب رودخانه کم شده بالإجبار همه پیاده شدیم و در کنار رود خانه به راه افتادیم، فرصت را مناسب دیدم خود را به جوان رسانده درِ صحبت را گشودم و علّت مسخره کردنِ آنها را جویا شدم
جوان گفت: اینها همه از اقوام من هستند که از اهل سنّت اند، پدرم نیز سنّى بود امّا مادرى شیعه و محبّ خاندان عصمت(علیهم السلام) داشتم
خود در حلّه سکونت دارم و شغلم روغن فروشى است و جریان من از آنجا شروع مى شود که سالى براى خرید روغن به همراه قافله اى به اطراف مسافرت کردیم بعد از انجام کار در مسیر بازگشت قافله براى استراحت در بیابانى موقّتاً توقّف کرد تا قدرى خستگى راه را بگیریم و دوباره به راه ادامه دهیم، در این حین خواب مرا ربود و چون بیدار شدم نه قافله اى دیدم و نه نشانى از او
تا چشم کار مى کرد بیابان بود و سوز و گرما، راه را بلد نبودم و منطقه را نمى شناختم، ترس سراپاى مرا به لرزه در آورد امّا ماندن را صلاح ندیدم، شب در پیش بود و گرسنگى و عطش
روغنها را بار زدم و به راه افتادم، یکّه و تنها بیابان را طىّ کردم امّا گویا هر چه مى روم دورتر مى شوم و هر چه مى جویم بیشتر گم مى کنم، سختى و گرما; تشنگى و ترس از مرگ از چهار سونهیبم مى زدند، مضطرّ شدم با خود گفتم به بزرگان دینم متوسّل شوم و از آنها کمک بگیرم و چون سنّى بودم اوّلى را صدا زدم و التماسش کردم امّا خبرى نشد، به دوّمى متوسّل شدم از او هم کارى ساخته نگشت و یکى یکى امّا هیچ
ناگهان چیزى به یادم آمد، آن قدیمها مادرم مى گفت: ما یک امام داریم که هر کس او را صدا کند جوابش را مى دهد و هر که از او یارى بطلبد یاریش مى کند بى پناهان را پناه است و ضعیفان را دستگیر و اوست هادى هر گمشده
امّا او را نمى شناختم ولى آنگونه که مادرم او را مى ستود و از رأفتش مى گفت روزنه اى از امید در دلم گشوده شد، با خداى خود عهد کردم که اگر مرا جواب داد شیعه خواهم شد، و بر قدمهاى کرمش گونه خواهم سود، و بر درگاه لطفش تا ابد خواهم بود. بى امان ناله زدم و نام مقدّسش را که از مادر به یادگار داشتم بر زبان راندم و آن صحراى مرده را با نواى «یا أبا صالح المهدی أدرکنى» به وجد آوردم، چنان از نامش سرمست بودم که سوز عطش از یادم رفت و آنسان گرم عشق بازى با یادش که ندانستم از کدامین سوى آمد تا خانه اش را جویم و یا نشانى از کویش یابم و در کنارم چون سروِ خرامان قدم بر مى داشت، پرنده ای طوبى نشین هم صحبت زاغى گشته بود، گرمى محبّتش را به جان لمس مى کردم و کلامش را با قلم سوز بر صفحه ى دل مى نوشتم و محو طلعت چون قمرش بودم...از گذشته ها نفرمود، و درى از آینده به رویم گشود که سعادت را در آن یافتم
فرمود: شیعه شو...و هزاران حرف که از نگاهش خواندم وبسیار نکته ها که از کلامش آموختم
چون زمان جدائى رسید آتش فراق را دیدم که شعله به دامن عطش مى انداخت و هجران را یافتم که خاکستر مرگ به باد مى داد، گفتمش از عطش به تو روى آوردم و از مرگ به تو پناهنده شدم و چون تو مى روى دامن که بگیرم و از فراقت به که شکوه کنم؟ چه زیبا آمدنى بود و چه جانکاه رفتنى
فرمود: اکنون هزاران دردمند و بیچاره در اطراف عالمند که مرا مى خوانند و من نیز به سوى آنان مى روم
این کلام را شنیدم و کسى را ندیدم جز صحرا و سوز و تیغ راه...و از دور درختانى که نشانى از آب بود و آبادى


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10 ساعت 12:43 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: زائرین کوی محبت


سیّد محمدحسن طباطبائی میرجهانی

سیّد محمد حسن طباطبائى میرجهانى به نقل از: محمد رضا بافقى اصفهانى - عنایات حضرت مهدى (ع) به علماء و طلاب - نصایح قم - چاپ اول 1379 - ص 184و 185. دانشمند فرزانه، علامه میرجهانى (قدس سره الشریف)، بعد از مدتى اقامت در نجف اشرف به اصرار پدرش به اصفهان بازگشت و به نشر معارف و فضائل اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم الصلاة و السلام) پرداخت و بعد از فوت پدر بزرگوارش به مشهد مقدّس مشرّف گردید و در آنجا ساکن شد. در این بین مدتى به کسالت نقرس، سیاتیک و عرق النساء، مبتلا شده بود و چندین سال در اصفهان و تهران و خراسان معالجه نمود؛ ولى اصلاً بهبودى حاصل نشده بود، تا اینکه خود ایشان مى فرمود: «بعضى از دوستان آمدند و مرا به شیروان بردند و در مراجعت، در قوچان توقف کردیم. روزى به زیارت امامزاده اى که در خارج شهر قوچان و معروف به «امامزاده ابراهیم» است رفتیم و چون هواى لطیف و منظره جالبى داشت، رفقا گفتند: «ناهار را در اینجا بمانیم، خیلى خوب است.» گفتم: «عیبى ندارد.»
پس آنها مشغول تهیه غذا شدند و من گفتم: براى تطهیر به رودخانه مى روم. گفتند: راه قدرى دور است و براى درد پاى شما، مشکل است. گفتم: «آهسته آهسته مى روم» و رفتم تا به رودخانه رسیدم و تجدید وضو نمودم و در کنار رودخانه نشستم و به مناظر طبیعى نگاه مى کردم. ناگهان دیدم شخصى که لباس نمدى چوپانى در بَر داشت آمد و سلام کرد و گفت: آقاى میرجهانى! شما با اینکه اهل دعا و دوا هستى، هنوز پاى خود را معالجه نکرده اى؟!
گفتم: تاکنون که نشده است. گفت: آیا دوست دارى (یا مایل هستى) من درد پایت را علاج کنم؟ گفتم: البتّه!
پس آمد و کنار من نشست و از جیب خود چاقوى کوچکى در آورد و اسم مادر مرا پرسید (یا بُرد) و سر چاقو را به موضع درد گذاشت و به پائین کشید، تا به پشت پا آورد و فشارى داد که بسیار متألم شدم. آخ گفتم. چاقو را برداشت و گفت: برخیز خوب شدى. خواستم مانند همیشه با کمک عصا برخیزم، عصا را از دست من گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت. دیدم پایم سالم است؛ برخاستم ایستادم و دیگر ابداً پایم درد نداشت.
به او گفتم: شما کجا هستید؟ فرمود: من در همین قلعه ها هستم و دست خود را به اطراف گردانید. گفتم: من کجا خدمت شما برسم؟ فرمود: تو آدرس مرا نخواهى داشت؛ ولى من منزل شما را مى دانم و آدرس مرا گفت و فرمود: هر وقت مقتضى باشد، خودم نزد تو خواهم آمد و رفت. در همین موقع رفقا رسیدند و گفتند: آقا عصا کو؟ گفتم: آقا را دریابید! هر چه تفحص کردند، اثرى از او نیافتند.»


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10 ساعت 12:42 عصر توسط: نشریه حضور (مختص امام عصر عج) | نظر | موضوع: زائرین کوی محبت

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

منوی اصلی

 RSS 
صفحه نخست
نرم افزار مهدوی شمیم انتظار
دوره آموزش مهدویت - نگین آفرینش
زندگی نامه حضرت
حکومت در زمان غیبت
مدعیان دروغین
غرب و مهدویت
پرسش و پاسخ
شهدا و امام زمان
وظایف منتظران
خانواده مهدوی
کودکان و امام زمان
مقالات
حرف دل
زائرین کوی محبت
کرامات حضرت
دیار یار
نگار خانه
همراه مهدوی
مهدی بلاگ

لحظات انتظار

امروز: جمعه 103 آذر 2
مهدی یاور امروز: 208
مهدی یاور دیروز: 44
کل مهدی یاوران: 358327

لوگو و نویسندگان وبلاگ


 شمیم انتظار
مدیر وبلاگ : نشریه حضور (مختص امام عصر عج)[159]
نویسندگان وبلاگ :
.*.هاتف.*.
.*.هاتف.*. (@)[2]

ملوسک
ملوسک (@)[1]

sheitoon
sheitoon (@)[6]


ذکر تعجیـل فرج رمز نجات بـشر است مابر آنـیـم که ایـن ذکر جهانی بـشـود

مطالب خواندنی

» عوامل پیدایش مدعیان دروغین [24]
» ماه رمضان با امام زمان [26]
» شیوه های مدعیان دروغین مهدویت [121]
» وظیفه منتظران حضرت ولیعصر [144]
» مدعیان دروغین مهدویت [674]
» سری اول کتب مهدوی مخصوص موبایل [324]
» غیبت یا حضور؟ مسئله این است! [26]
» بررسی نقش آمریکا در عصر آخر الزمان [866]
» دوره آموزش مهدویت (نگین آفرینش) [212]
» سرود های زیبا پیرامون امام زمان مخصوص کودکان و نوجوانان [302]
» خاطره ای از سید آزادگان شهید ابوترابی [369]
» دولت پایدار حق فرا می رسد [26]
» نقاشی های مهدوی ویژه کودکان [119]
» تصاویر قدیمی مسجد جمکران [160]
» ویژگى‏هاى مسجد سهله [48]
[آرشیو(15)]

آخرین یادداشت ها

کمک به نیازمندان

persian gulf

لینک دوستان

پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
علی اصغربامری
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
مهندس محی الدین اله دادی
نشریه حضور
رقص خون
****شهرستان بجنورد****
حامیان ولایت
منادی معرفت
بوی سیب
بادصبا
دوستدار علمدار
شبستان
برادران شهید هاشمی
عموهمت من
شهریار کوچه ها
محمد قدرتی
یه دختره تنها
ورزشهای رزمی
جیغ بنفش در ساعت 25
شاه تور
پلاک 40 ... سرداران بی پلاک
دانلود کتاب
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
کنیز مادر
مهربانی
پرسپولیس
فرزند روح الله
تجربه های مربی کوچک
هیئت فاطمیون شهرضا
*فیض زندگی*
مقاله های تربیتی
ثانیه ها...
صداقت
زازران همراه اخر
فقط من برای تو
داود ملکزاده خاصلویی
*مظلومیت اهل البیت(علیهم السلام)*
**قافله نت**
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
جوک پیامک مناسبتی داستان های طنز پ نه پ های جدید
fazestan
شیلو عج الله
راه را با این (ستاره ها) می توان پیدا کرد
sindrela
شیدائی
خبرهای داغ داغ
پایگاه بسیج شهید کریم مینا سرشت
مسأله شرعی
قدیسان مرگ
سرباز ولایت
سربازی در مسیر . . .
جوک و خنده
مندیر
تَرَنّم عفاف
مقالات

یا ایا صالح المهدی